فرار نوجوانی از ایل و مشکل آفرینی برای
خود و تمام افراد ایل- illha
فردای امروز که ایل در انتظار کوچ انهم چه کوچی اغاز راهی پر تلاطم طولانی بسوی دیار کهن و دور با حرکت گروهی مبارزه با مشکلات سخت پیش رو همه چیز در مجموعه آماده کوچ فردا بود . با اشتباه کوچکی سبب نواختن چند ترکه روی لمبه و کمر و پشت نوجوان مغرور از دست پدر فرود امد . پسر با جیغ و داد و فریاد عالمگیردست بر لمبه مالان و دردی تمام نشدنی راه بیابان در پیش گرفت و بد و بیراه بر پدر و جد و ابادش فرستاد و بعد در ادامه همی گفت و دور شد . تا غروب چیزی نمانده بود سر اندر بیابان نهاد و سر به هور رفت . بکجا معلوم نبود به دور دستها به جایی که دست ایل به او نرسد . خود سرانه تصمیم غیر منتطره گرفت تا درس نامردی را به تک تک اعضای خانواده در سخترین و حساس ترین روزهای عصر ایل در واپسین کوچ خود همه را به تکاپو و نگرانی وادارد . و حد اقل کار او تاخیر در کوچ ایل ایجاد کرده باشد. آنقدر از منزل و چادر دور شد که فاصله یکی دو روز کامل برای پیدا کردنش زمان میبرد . نیمی از مسیر را با دویدن تند سپری کرد .در حین دور شدن نه به تاریکی شب و نه خطر درندگان و نه به آب و خوراک فکر کرده بود .شب در یک سوم انتظارش از کل مسیر خود را تیره و تار و مهیب نمایان ساخت. شبی ترسناک در بیابانی بدون موجودییا اثری از دنباله ایل، فقط سیاهی و ترس هدیه دوازده ساعت آینده را داشت بسختی بر او تحمیل میکرد . شب بدون امکانات و تنهایی در دل بیابانی که صدای سوسکها هم برایش وحشتناک بود چه رسد به عو عو روبهان و گرگهای گرسنه بدنبال خوراک شبانه پرسه ن دشت را زیر و رو و به کوهستان و دره های مجاور سرک می کشیدند . گرچه فرزند دشت و صحرا بود اما ترس در تنهایی مقوله ی جدا دست و پایش را فلج کرده بود .از حرکت خود سخت پشیمان بود و راه برگشت هم ناهموار تر از اینکه فکر میکرد . مهار شب خیلی سخت بود و وفق دادن با ان سختر ترین گزینه بود . شب بیرحم و تلافی جو که در تمام عمرش نچشیده بود . تاریکی بی اندازه تیره و کدر و دیوار مانند و ضخیم با اشکال متفاوت و متغییر هر جنبنده توانا و دانایی را بر زمین سست و بی غمخوار میخکوب میکرد . احساس میکرد از نیمه کره خاکی دارای مولفه ایمن جدا گشته و به نیمکره غیر مسی فقط برای چند موجود شب زی و تاریکی طلب وارد شده است . با خود گفت ای کاش چند ترکه دیگر نوش جان کرده بودم اما دچار سیاهی این شب دیجور نبودم .حالا قدر کتک ها و ترکه های پدر را حس میکرد . تاریکی خود ترس القا میکند چه رسد به همکاری موجودات شب زنده داری که در بهترین زمان و مکان بیابانی در لذت رسیدن به لقمه چربی دام گسترانده اند و پی روزی خود شب را همراهی میکردند . بهر حال دچار ترس عمیق و افکار جور واجور رهایی از این مخمصه دیوانه وار او را تحت تاثیر روانی بد جوری مچاله کرده بود . از شدت ترس دو دست نهاده بر دو گوش شاید بتواند انرا تحمل کند . اما فایده نداشت . دوباره دیوانه وار به هر سو قدم نهاد و صدای جیغ و داد و مدد جست . اما کو مددکار و کو نیروی کمکی .طبق یک ضرب المثل ایلی که میگوید نا بینا از خدا چه میخواهد ؟ دو چشم بینا او هم از خدا تقاضای کمک کرد . بلافاصله بر حسب اتفاق خدا برایش کمک فرستاد . صدای غم و لم و نا مفهوم و نا آشنا در دل تاریکی بگوشش خورد . خوب که حواس راجمع کرد و گوشها تیز متوجه گذر اشباح انسان گونه به میان می امد . این جواب تقاضای من از خداست باید اگر دشمن هم بود به او پناه آورم . دنیای ترس جهنمی من داشت تمام میشد از کله فریاد زدم کمک کمک . با شدت هر چه بیشتر فریاد زدم . تازه متوجه فاصله من تا انها شدم بسیار دور و با نزدیک شدن انها به من که در یک نقطه ثابت میخکوب بودم وضوح صدا بهتر و انسانی تر میشد . با فریاد های پیاپی من دو نفر از انها به نزدیکی من از جهت صدا فرا رسیدند .پرسید که هستی در این مکان تاریک و نا پیدا ؟ که هستی و کجایی و چه کمکی لازم داری . از بیگانگی و تنهایی و غریبی در امدم و با شادی به استقبال انها پریدم . برای مدتی زبان بند گرفته بودم و قادر به جوابگویی نبودم . مرا با خود به گروه در حال حرکت بردند . پس از پرسش و پاسخ انها هم خیلی دلسوزی کردند . مرا با کاروان خود همرا ه ساختند .بسوی افق های مقابل کوهستان غربی مسیر .کاروانی بود از شهر و دیار سرزمینهای دور برای تجارت قماش و بار های الاغ و قاطر خود انباشته از وسایل تجاری بود که به شهر دیگر راهی بودند . 5یا 6 نفری بودند که در سر و ته و میانه کاروان کشیک میدادند . برای جلوگیری از غارت اموال و یا ریختن بار های با ارزش خود بطور متفرقه کاروان را هدایت میکردند . تنها دو نفر انها با من همراه بودند . بقیه هر کدام وطیفه حفظ کاروان را بعهده داشتند . خیالم راحت بود که دیگر از ترس شب نا سازگار لحظات قبل خدا حافظی کرده بودم و ترسی از شب و شب زیان نداشتم .دوستان زیادی در جوارم بودند . سر قافله، پس از راهپیمایی سه ساعته به دو سه ساعت بعد از نیمه شب رسیده بودیم وزمان و مکان حدود جغرافیایی کاروان را خبر داد . همه خرد و خسته و برخی خواب آلود کج و راست بدنبال و کنار و جلو کاروان هم چنان به پیش میرفتیم . از دور نور های ضعیفی پدیدار شد سر قافله، بانک زد که اینجا سرزمین امن حاجی اباد است بار ها را زمین و تا ساعتی استراحت دو باره در دم صبح را ه می افتیم. تعدادالاغ و قاطرها زیاد بود . قرار بود هر کدام بار سه حیوان را پیاده و مرتب زمین گذارند . من هم بلطف همراهی و جواب محبت ساعاتی در امنیت انها قصد کردم خدمت هر چند نا چیز کرده باشم . الاغها زیر بار سنگین این پا و ان پا میکردند . گویا منتظر بار برداری از گرده خود بودند من هم در دل تاریکی به نزدیکترین الاغ رسیدم و طناب بسته بندی بار را با لمس و دنبال کردن گره ها باز کرده و رها ساختم . از زیر گاله دهان گشاد بسختی بلند کردم و تا کمر حیوان بالا اوردم با یک تک زور دیگر موفق شدم شاهکار خود را به اثبات برسانم ( بار را از چهار پا به زمین بیاندازم )هنگام افتادن بار صدای شکستن و بهم خوردن چیزی برخاست ونتنها من بلکه نفرات دور از من هم صدای تعجبشان عالمگیر شد. من تازه فهمیدم چه دسته گلی به اب داده ام . در اندک روشنایی کم فروغ افق روبرو مشاهده کردم که ای وای که مصیبت بارم شد مایعی از زیر گاله ( خورجین پنبه ای دهانه گشاد) راه افتاده و در سراشیبی کم مانند جریان اب راه افتاده دستی بر ان مالیده و با لمس و بو و چشیدن فهمیدم که بد ترین اتفاق زندگی را مرتکب شده ام . با درک اینکه اوضاع خراب میشود ودر پناه الاغ ارام و پاور چین خود را از کاروان جدا کردم با کمی دور شدن پا به فرار و از محل بکلی دور شدم .خطا کرده بودم خر خطایی نا بخشودنی از روی ندانم کاری یکی از بارهای کاروان را بکلی نابود کردم . خیلی دویدم و دور شدم از کناره چاه ها و تپه های کاریزها سر و گردن و گوش را به سمت اتراق کاروان قرار دادم منتظر نتیجه این واقعه شدم .
افراد هر کدام بار قاطر و الاغ های نزدیک خود را به زمین گذاشتند و در خاتمه
یکی هم سراغ بار و محموله تمام شکستنی آمد . با تمام قوا بر هیکل خود کوبید فلانی بار
گاله خاگی را تو هشتی ا گل، گفت نه نفر بعدی پرسان کرد تو بار خاگی را هشتی اگل گفت
نه از نفر سوم با خشم و فریاد گفت تو اینکار را کردی گفت نه وهمینطور تا به نفر
پنجم رسید ریشه ات درآ تو بار و گاله خاگی هشتی اگل جواب شنید نه پس کی هشته اگل همه
گروهی فریاد ن گفتند نه ما نهشتیم اگل پس کی هشته اگل همه با هم گفتند پس همون کلکه بار
گاله خاگی را هشته اگل . همه تقصیرات را بر گردن من انداختند بیچاره ها راست میگفتند
اینجا بگرد انجا بگرد پس کو کلکه خوب معلومه هشته اگل و فرار کرده . افسوس انها
برخاست و مشتی بد و بیراه نثارم کردند . آتش افروختند و در روشنایی جهت جدا کردن
خاگها در تلاش بودند . پس از سو سو زدن اخرین شعله های اتش و نور ضعیف سکوت شبانه
همه جا را فرا گرفت و همه به خواب سنگین فرو رفتند . با نیش زدن اشعه افتاب عالمتاب
بر اندام خسته و مضطرب من از خواب سنگین بیدار شدم و به خود امدم و یادم از داستان
و دسته گل اب داده دیشب خودم افتادم . برخاستم سر منزلگاه کاروان ترک کرده و رفته رسیدم تنها
توده درهم خاگهای در هم شکسته و مشتی خاکستر اجاق گروه ناجی من در ان شب تار و
رسیدن به محله و آبادی حاجی آباد ایمن به فاصله نیم روز پیاده تا ایل راه پیمایی مدام
داشتم و ان شب یکی از بدترین خاطرات من و یکی از بهترین تجربیا ت زندگی ایلی من بود . در واقع آموخته ام ،خوش
فرمانی از پدر بود که دیگر دیر شده بود . کاری نمیشد کرد بجز ناله و افسوس از
روزگار فانی دلشاد و بی غم باشید دوستان نازنین illha
نکته : غم و لم = اصلاحی ایلی به معنای صدای انسان تکی یا گروهی بطور نا مفهوم که آهنک صوت در کلام ادغام شده باشد .شبه اواز بی خبری از دیگران qomo lom
خاگ = تخم مرغ به برخی گویشهای فارسی زبانان یا دیگر زبانان khag
هشته اگل = منظور که این را ( هر چیزی ) از ارتفاع زمین گذاشته Heshteh a gel
گاله = نوعی خورجین تمام دهانه گشاد از جنس بیشتر پنبه و احتمالا مو و پشم gale
هور و سر به هور = سر به بیابان گذاشتن بدون شناخت مقصد و در حال آوارگی زیاد در گویش ایلی ،بگوش میرسید sar behur
کلکه = پسره - نا شناس Kalake
خاطرات
illha
داستانها ، حکایت ها ، مستند ها
-حکایت ها -و داستانهای مستند و توصیفی ایل stories
داستان کلاه** کلاهی که هر گز بسرم نرفت - باد اورده را باد میبرد
یادگار گذشته تاریخ ایران - هخامنشی و ساسانی -کرمانشاه
داستان قربان قسمت اول- اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت 1
داستان و ماجرای کوتاه اسب ربایی من - نان و نمک بچش اما شکستن نمکدان هر گز
بار ,شب ,هم ,کرده ,های ,نا ,را به ,و در ,که در ,یکی از ,خود را
درباره این سایت