به نام خدا
داستان بعدی: هزار داستان - ماجرای زندگی یک زن

داستان خاطرات یک خانم معلم و ابتکار جالب وی در برابر عمل یکی از دانش آموزان کلاس دوم دیستان و اجرای یک ایده مفید و بقیه ماجرا ها در نشانی  - ایل ها
illha.mihanblog.com

illha


هزار داستان :

فرار نوجوانی از ایل و مشکل آفرینی برای خود و تمام افراد ایل- illha

فردای امروز که ایل در انتظار کوچ انهم چه کوچی اغاز راهی پر تلاطم  طولانی بسوی دیار کهن و دور با حرکت گروهی مبارزه با مشکلات سخت پیش رو همه چیز در مجموعه آماده کوچ فردا بود . با اشتباه کوچکی سبب نواختن چند ترکه روی لمبه و کمر و پشت نوجوان مغرور از دست پدر فرود امد . پسر با جیغ و داد و فریاد عالمگیردست بر لمبه مالان و دردی تمام نشدنی راه بیابان در پیش گرفت و بد و بیراه بر پدر و جد و ابادش فرستاد و بعد در ادامه همی گفت و دور شد . تا غروب چیزی نمانده بود سر اندر بیابان نهاد و سر به هور رفت . بکجا معلوم نبود به دور دستها به جایی که دست ایل به او نرسد . خود سرانه تصمیم غیر منتطره گرفت تا  درس نامردی را به تک تک اعضای خانواده در سخترین و حساس ترین روزهای عصر ایل در واپسین کوچ خود همه را به تکاپو و نگرانی وادارد . و حد اقل کار او تاخیر در کوچ ایل ایجاد کرده باشد. آنقدر از منزل و چادر دور شد که فاصله یکی دو روز کامل برای پیدا کردنش زمان میبرد . نیمی از مسیر را با دویدن تند سپری کرد .در حین دور شدن نه به تاریکی شب و نه خطر درندگان و نه به آب و خوراک فکر کرده بود .شب در یک سوم انتظارش از کل مسیر خود را تیره و تار و مهیب نمایان ساخت. شبی ترسناک در بیابانی بدون موجودییا اثری  از دنباله ایل، فقط سیاهی و ترس هدیه دوازده ساعت آینده را داشت بسختی بر او تحمیل میکرد . شب بدون امکانات و تنهایی در دل بیابانی که صدای سوسکها هم برایش وحشتناک بود چه رسد به عو عو روبهان و گرگهای گرسنه بدنبال خوراک شبانه پرسه ن دشت را زیر و رو و به کوهستان و دره های مجاور سرک می کشیدند . گرچه فرزند دشت و صحرا بود اما ترس در تنهایی مقوله ی جدا دست و پایش را فلج کرده بود .از حرکت خود سخت پشیمان بود و راه برگشت هم ناهموار تر از اینکه فکر میکرد . مهار شب خیلی سخت بود و وفق دادن با ان سختر ترین گزینه بود . شب بیرحم و تلافی جو که در تمام عمرش نچشیده بود . تاریکی بی اندازه تیره و کدر و دیوار مانند و ضخیم با اشکال متفاوت و متغییر هر جنبنده توانا و دانایی را بر زمین سست و بی غمخوار میخکوب میکرد . احساس میکرد از نیمه کره خاکی دارای مولفه ایمن جدا گشته و به نیمکره غیر مسی فقط برای چند موجود شب زی و تاریکی طلب وارد شده است . با خود گفت ای کاش چند ترکه دیگر نوش جان کرده بودم اما دچار سیاهی این شب دیجور نبودم .حالا قدر کتک ها و ترکه های پدر را حس میکرد . تاریکی خود ترس القا میکند چه رسد به همکاری موجودات شب زنده داری که در بهترین زمان و مکان بیابانی در لذت رسیدن به لقمه چربی دام گسترانده اند و پی روزی خود شب را همراهی میکردند . بهر حال دچار ترس عمیق و افکار جور واجور رهایی از این مخمصه دیوانه وار او را تحت تاثیر روانی بد جوری مچاله کرده بود . از شدت ترس دو دست نهاده بر دو گوش شاید بتواند انرا تحمل کند . اما فایده نداشت . دوباره دیوانه وار به  هر سو قدم نهاد و صدای جیغ و داد و مدد جست . اما کو مددکار و کو نیروی کمکی .طبق یک ضرب المثل ایلی که میگوید نا بینا از خدا چه میخواهد ؟ دو چشم بینا او هم از خدا تقاضای کمک کرد . بلافاصله بر حسب اتفاق خدا برایش کمک فرستاد . صدای غم و لم و نا مفهوم و نا آشنا در دل تاریکی بگوشش خورد . خوب که حواس راجمع کرد و گوشها تیز متوجه گذر اشباح انسان گونه به میان می امد . این جواب تقاضای من از خداست باید اگر دشمن هم بود به او پناه آورم . دنیای ترس جهنمی من داشت تمام میشد از کله فریاد زدم کمک کمک . با شدت هر چه بیشتر فریاد زدم . تازه متوجه فاصله من تا انها شدم بسیار دور و با نزدیک شدن انها به من که در یک نقطه ثابت میخکوب بودم وضوح صدا بهتر و انسانی تر میشد . با فریاد های پیاپی من دو نفر از انها به نزدیکی من  از جهت  صدا فرا رسیدند .پرسید که هستی در این مکان تاریک و نا پیدا ؟ که هستی و کجایی و چه کمکی لازم داری . از بیگانگی و تنهایی و غریبی در امدم و با شادی به استقبال انها پریدم . برای مدتی زبان بند گرفته بودم و قادر به جوابگویی نبودم . مرا با خود به گروه در حال حرکت بردند . پس از پرسش و پاسخ انها هم خیلی دلسوزی کردند . مرا با کاروان  خود همرا ه ساختند .بسوی افق های مقابل کوهستان غربی مسیر .کاروانی بود از شهر و دیار سرزمینهای دور برای تجارت قماش و بار های الاغ و قاطر خود انباشته از وسایل تجاری بود که به شهر دیگر راهی بودند . 5یا 6 نفری بودند که در سر و ته و میانه کاروان کشیک میدادند . برای جلوگیری از غارت اموال و یا ریختن بار های با ارزش خود بطور متفرقه کاروان را هدایت میکردند . تنها دو نفر انها با من همراه بودند . بقیه هر کدام وطیفه حفظ کاروان را بعهده داشتند . خیالم راحت بود که دیگر از ترس شب  نا سازگار لحظات قبل  خدا حافظی کرده بودم و ترسی از شب و شب زیان نداشتم .دوستان زیادی در جوارم بودند . سر قافله، پس از راهپیمایی سه ساعته به دو سه ساعت بعد از نیمه شب رسیده بودیم وزمان و مکان حدود جغرافیایی کاروان را خبر داد . همه خرد و خسته و برخی خواب آلود کج و راست بدنبال و کنار و جلو کاروان هم چنان به پیش میرفتیم . از دور نور های ضعیفی پدیدار شد سر قافله، بانک زد که اینجا سرزمین امن حاجی اباد است بار ها را زمین و تا ساعتی استراحت دو باره در دم صبح را ه می افتیم. تعدادالاغ و قاطرها زیاد بود . قرار بود هر کدام بار سه حیوان را پیاده و مرتب زمین گذارند . من هم بلطف همراهی و جواب محبت ساعاتی در امنیت انها قصد کردم خدمت هر چند نا چیز کرده باشم . الاغها زیر بار سنگین این پا و ان پا میکردند . گویا منتظر بار برداری از گرده خود بودند من هم در دل تاریکی به نزدیکترین الاغ رسیدم و طناب بسته بندی  بار را با لمس و دنبال کردن گره ها باز کرده و رها ساختم . از زیر گاله دهان گشاد بسختی بلند کردم و تا کمر حیوان بالا اوردم با یک تک زور دیگر موفق شدم شاهکار خود را به اثبات برسانم  ( بار را از چهار پا به زمین بیاندازم )هنگام افتادن بار صدای شکستن و بهم خوردن چیزی برخاست ونتنها من بلکه نفرات دور از من هم صدای تعجبشان عالمگیر شد. من تازه فهمیدم چه دسته گلی به اب داده ام . در اندک روشنایی کم فروغ افق روبرو مشاهده کردم که ای  وای که مصیبت بارم شد مایعی از زیر گاله ( خورجین  پنبه ای دهانه گشاد) راه افتاده و در سراشیبی کم مانند جریان اب راه افتاده دستی بر ان مالیده و با لمس و بو و چشیدن فهمیدم که بد ترین اتفاق زندگی را مرتکب شده ام . با درک اینکه اوضاع خراب میشود ودر پناه الاغ ارام و پاور چین خود را از کاروان جدا کردم با کمی دور شدن پا به فرار و از محل بکلی دور شدم .خطا کرده بودم خر خطایی نا بخشودنی از روی ندانم کاری یکی از بارهای کاروان را بکلی نابود کردم . خیلی دویدم و دور شدم از کناره چاه ها و تپه های کاریزها سر و گردن و گوش را به سمت اتراق کاروان قرار دادم منتظر نتیجه این واقعه شدم .   

افراد هر کدام بار قاطر و الاغ های نزدیک خود را به زمین گذاشتند و در خاتمه  یکی  هم سراغ بار و محموله تمام شکستنی آمد . با تمام قوا بر هیکل خود کوبید فلانی بار گاله خاگی را تو هشتی ا گل، گفت نه نفر بعدی پرسان کرد تو بار خاگی را هشتی اگل گفت نه از نفر سوم با خشم و فریاد گفت تو اینکار را کردی گفت نه وهمینطور تا به نفر پنجم رسید ریشه ات  درآ تو بار و گاله خاگی هشتی اگل جواب شنید نه پس کی هشته اگل همه  گروهی فریاد ن  گفتند نه ما نهشتیم اگل پس کی هشته اگل همه با هم گفتند پس همون کلکه  بار گاله خاگی را هشته اگل . همه تقصیرات  را بر گردن من انداختند بیچاره ها راست میگفتند اینجا بگرد انجا بگرد پس کو کلکه خوب معلومه هشته اگل و فرار کرده . افسوس انها برخاست و مشتی بد و بیراه نثارم کردند . آتش افروختند و در روشنایی جهت جدا کردن خاگها در تلاش بودند . پس از سو سو زدن اخرین شعله های اتش و نور ضعیف سکوت شبانه همه جا را فرا گرفت و همه به خواب سنگین فرو رفتند . با نیش زدن اشعه افتاب عالمتاب بر اندام خسته و مضطرب من از خواب سنگین بیدار شدم و به خود امدم و یادم از داستان و دسته گل اب داده دیشب  خودم افتادم . برخاستم سر منزلگاه کاروان ترک کرده و رفته  رسیدم تنها توده درهم خاگهای در هم شکسته و مشتی خاکستر اجاق گروه ناجی من در ان شب تار و رسیدن به محله و آبادی حاجی آباد  ایمن به فاصله نیم روز پیاده تا ایل راه پیمایی مدام داشتم و ان شب یکی از بدترین خاطرات من و یکی از بهترین تجربیا ت زندگی ایلی من بود . در واقع آموخته ام ،خوش فرمانی از پدر بود که دیگر دیر شده بود . کاری نمیشد کرد بجز ناله و افسوس از روزگار فانی دلشاد و بی غم باشید دوستان نازنین    illha

نکته : غم و لم = اصلاحی ایلی به معنای صدای انسان تکی یا گروهی بطور نا مفهوم که آهنک صوت در کلام ادغام شده باشد .شبه اواز بی خبری از دیگران qomo lom

خاگ = تخم مرغ به برخی گویشهای فارسی زبانان یا دیگر زبانان khag

هشته اگل = منظور که این را ( هر چیزی )  از ارتفاع  زمین گذاشته Heshteh a gel

گاله = نوعی خورجین تمام دهانه گشاد از جنس بیشتر پنبه و احتمالا مو و پشم gale

هور و سر به هور = سر به بیابان گذاشتن بدون شناخت مقصد و در حال آوارگی زیاد در  گویش ایلی ،بگوش میرسید sar behur

کلکه = پسره  - نا شناس Kalake

خاطرات

illha



داستانها ، حکایت ها ، مستند ها

-حکایت ها -و داستانهای مستند و توصیفی ایل stories

داستان کلاه** کلاهی که هر گز بسرم نرفت - باد اورده را باد میبرد

یادگار گذشته تاریخ ایران - هخامنشی و ساسانی -کرمانشاه

داستان قربان قسمت اول- اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت 1

داستان و ماجرای کوتاه اسب ربایی من - نان و نمک بچش اما شکستن نمکدان هر گز

ادامه خشکسالی -سگ با وفا من( قسمت دوم و آخر داستان )

بار ,شب ,هم ,کرده ,های ,نا ,را به ,و در ,که در ,یکی از ,خود را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش زبان برنامه نویسی C++ خدا MATLAB piruzy Departed زبان آموزی درمانسرا فروشگاه اینترنتی رایحه قم وبلاگ همسفران شاد آباد