به نام خدا

هزار داستان:

از تو زایم بتو خندم

تاریخ نگارش و تدوین 3/8/99


طبق معمول کم و کاستی ها را چه خواسته و ناخواسته ببخشید !

دو دانش آموز روستا زاده به قصد ادامه تحصیل و گذراندن تحصیلات دبیرستان به یک شهر دور از ولایت خود مهاجرت و سفر کردند . از ابتدای ورود به شهر و دیدن مظاهر پر زرق و برق که تاثیر فراوان بر آنان گذاشته بود بکلی تغییرات اساسی در روند زندگی روزمره ایجاد کردند . در مدت کوتاه اقامت در محله ای فقیر نشین دست به اقدام جدی تر زدند و محله خود را تغییر دادند . واز ان محله به محله ثروتمندان و ساختمانهای گران قیمت در لابلای قشر مرفع جامعه منزلی اختیار و اجاره گرفتند . در این مدت در برابر همسایگان و کسبه  بازاریان و مردم محله و نزد دکان داران هم جوار بر حسب توافق دو نفره  چنین وانمود کردند که ما از اهالی ثروتمند و والا مقام منطقه روستایی هستیم که کسی بر گرد ما هم نمیرسد . پدر  ما کارخانه دار و از اهالی محترم و پولدار است که در محلات  دور و نزدیک لنگه ندارد و از این قبیل شعار های تهی و گزافه گویی های اغراق امیز در گوش دوستان و همکلاسی ها پیوسته می خواندند و  سعی بر بالا بردن رتبه و مقام و درجه خود و خانواده بودند .ما در  مرتبه و جایگاه اجتمایی  بی نظیر  هستیم . در تظاهر  مقام خانوادگی خود  را مرتب افزایش میدادند . علاوه بر شعار با ولخرجی های بیمورد و اسراف در میان هم سن و سالان خود در تفریحات و سفرهای درون و برون شهری و پارک و سینما و در سالن های پذیرایی به قصد نهار وشام همراه با دوستان و همکلاسی ها خرج های بی اندازه راه انداخته بودند و کاری هم به منبع نا توان مالی خانواده نداشتند . دو برادر یکی کوچکتر ازدیگری   بود ، مرتب برادر بزرگتر را تهدید به تحریم مالی و پول تو جیبی خورد و خوراک و سینما و گردش در شهر می کرد  و  با حرف های بی اساس و  تحمیل بر او ضمن  جلوگیری از لو دادن وضع خانواده گی  خود   باید رعایت اصول یاد آوری شده را دقیقا بجا آورد، والا از خیلی چیزها محروم خواهد شد   . او بنا چار بمانند موم در دستان برادر کوچکتر میچرخید و کاملا انعطاف پذیر و مصلحت اندیش به چیزی بجز سخنان برادر کوچک خویش در مورد چیز دیگری سخن نمی گفت . از بی رونقی زندگی واقعی خانواده و در آمد ناچیز و اندک پدر برای گذران زندگی به او اخطار میداد که در صورت همراهی نکردن با وی، تمام هزینه های  مورد احتیاج در زندگی شهری   رااز او دریغ خواهد کرد . مدتی سپری شد و اوضاع مالی ان دو برادر ته کشید .اما تا رسیدن چند روزه پول از خانواده در روستا باید صبر میکردند. بلکه با رویه پیشگرفتن و شعار  دادن وضع خوب زندگی جور در نمی آمد ناچارا دست به قرض از کانالهای دیگر زدند تا ان وضعیت را همچنان حفظ و جبران  کنند . دوباره ادامه ولخرجی بی حساب و کتاب رتبه و مقام پوشالی خانوادگی خود را بظاهر در انظار مردم و کسبه و دوستان مدرسه را همچنان ثابت قدم در زندگی جلوه دادند . تا کی این وضع ادامه خواهد یافت بستگی به سرازیر شدن پول و وضع مالی چند باره از خانواده خود بستگی داشت . با وصف خود دوستان فراوانی دور و بر خویش جمع میکردند . اگر مجال داشت کل شهر را به شام و ناهار همیشگی دعوت میکرد . باید نزد همگان در این تفکر داشتن مال و منال کافی محبوب و در سطح عالی بنظر بیاید . در تفکر اضافه کردن رتبه خانوادگی بسیار مصر  بود و هر گز دست بردار نبود . با سفارش مبلغ پول درخواستی بیشتر از  خانواده ، بخصوص  پدر مرتب پول طلب میکرد. پیام داد که زندگی در شهر هزینه فراوانی دارد پدر جان کوتاهی نکن . بیچاره پدر و مادر و خواهران زحمت کش از آنطرف برای اعضای خانواده در غربت غصه میخوردند و نگران خواب و خوراک و آنها بودند . اما از سویی خانواده خوشحال از ادامه تحصیل فرزندان خود و نیل به پیشرفت انها از هیچ تلاشی در راه زندگی و تحصیل انها کوتاهی نمیکردند . از نظر مالی انها را مرتب در هر وضعیتی حمایت میکردند . تا با تحصیلات عالیه برسند و کمک حال خانواده در اینده باشند . ولی انها در شهر به تنها موردی که توجه نداشتند درس و تحصیلات و مدرک و مدرسه بود . باری پدر در اخرین بار متوالی از درخواست انها برای پول خیلی نگران شد و تصمیم گرفت از نزدیک وضع  حال و نیاز انها را برسی و مورد توجه قرار دهد . با کلی هدایا و مواد خوراکی   ، مقداری  پول روانه شهر شد . مسیر طولانی روستا تا جاده ارتباطی را با پای پیاده طی کرد و از رودخانه گذشت و به کنار جاده ارتباطی، با شهر رسید با خودرو های گذری پس از نیم روز به شهر  مورد نظر  رسید . نشانه دقیقی از محل ست فرزندان خود نداشت . اما نشانی یک دوست قدیمی که پول برای بچه ها میفرستاد و هم طرف معامله و داد وستد او بود ،به مغازه دوست خود مراجعه کرد . او هم شاگرد مغازه را همراه او کرد تا به منزل استیجاری بچه ها برود . پس از وارد شدن بر در آن منزل انها اظهار بی اطلاعی کردند و میگفتند مدت 6 ماه است که انها از اینجا رفته اند و هیچ نشانی ازآنان   ندارد .دو باره به مغازه دوستش برگشت و شب را در منزل او سپری کرد فردا صبح بسوی آدرس مدرسه انها روانه شد چندین مدرسه را سر زد و سوال کرد اما انها گفتند چنین دانش آموزانی در این مدرسه  وجود ندارد . پس از چند ساعت شهر گردی به مدرسه دیگری رسید اما گفتند انها مدتی اینجا بودند و به مدرسه دیگری رفته اند. تعجب کرد قرار نبود مدرسه عوض کنند .در این تردید بود که چرا هم مدرسه و هم منزل   خویش را  تغییر داده اند . با جستجو وتلاش فراوان سر انجام مدرسه فرزندان خود  را پیدا کرد . یکراست خسته و عصبانی به دفتر و نزد مدیر آموزشگاه رفت . سراغ انها را گرفت و انها سر کلاس درس بودند .اجازه دهید زنگ کلاس تمام شود  . معلم در حال تدریس درس ریاضی میباشد . بعد از  زنگ تفریح آنها را صدا میکنم . با آرامش و آسودگی در حیاط مدرسه گشت و گذاری داشت تا زمان تعطیلی فرا رسید و به دفتر مراجعه مجدد کرد . مدیر انها (بچه ها ) را فرا خواند تا به خدمت پدر رسیدند . با مشاهده پدر در گوشی به او گفتند اینهمه راه  برای چه به مدرسه  آمده ی پدر !. ترا بخدا در مدرسه و حضور مدیر و معلم ها  نگو که پدر ما هستی! چرای  این را بعدا توضیح میدهیم . به بهانه ی او را به گوشه حیاط مدرسه کشاندند . انها قصد داشتند او را از مدرسه هم  خارج کنند تا بچه ها متوجه هویت  پدر شان نشوند . چون اعتقاد داشتند کسر شان و مقام انها خواهد شد .  در حالی که برای عوامل مدرسه توضیحات کامل قبلا داده شده بود و تلاش انها برای رو پوشانی موضوع شعاری انها  بیهوده بود . پدر بیچاره بی خبر از نقشه و ایده فرزندان خود آرام آرام خود را با همراهی فرزندان خود  به خارج از محوطه مدرسه رساند.  آن چیزی که بچه ها دوست داشتند اتفاق افتاد . دیگر اجازه ندادند که پدر منزل جدید و از بقیه ماجراها سر در آورد . بهر کلکی بود او را مجدا بسوی منزل و روستا ی محل زندگی راهنمایی کردند و با اطمینان به کلاس بر گشتند . پدر هم حال و هوا دستش آمده بود. با کمال  درد روحی و  ناراحتی به روستا بر گشت . با خود میگفت همه  تقصیر خودم هست با تکان دادن سر در حضور خانواده  ! در عین حال که  فصل بهار تمام شد و در پایان فصل با تمام  شدن امتحانات و گرفتن کارنامه هر گز اجازه بازگشت به شهر و مدرسه را به انها نداد . هر چه  مادر التماس میکرد چرا  بچه هایم را از تحصیل باز می داری ؟حیف است . او هم صراحتا گفت، فکر می کنی  انها بچه قصدی این همه پول از ما میخواستند،قصد تغییر منزل داشتند و  به جاهای بالای شهر تردد کنند و به سینما و دعوت مفت  مجانی مرتب دوستان خود بپردازند ، که چه بشود . همه کار میکردند الا درس خواندن بفرما اینهم کارنامه مردودی انها ،باید اینجا در مزرعه زحمت بکشند نان در اورند تا مفت پولهای  بی زبان را هدر ندهند . فهمیدی زن چرا نباید به شهر بروند . در شهر حرف هایی زده اند که من پدر از گفتن ان شرم دارم بگو بچه هایم چه کار خلافی انجام داده اند کاش کار خلاق کرده بوده اند . ببین وقتی من در مدرسه کنار انها بودم و بچه ها زیر چشمی به  ما چشم دوخته بودند . انها عیب و ننگ دانسته اند مرا پدر خود معرفی کنند . او مرا نوکر یکی از نگهبانان  منازل معرفی کرده اند اینها باید مثل . در باغ و مزرعه مردم کار کنند آدم شوند. همه زحمات و ابروی مرا دارند به باد میدهند . کار کنند و به شهر ببرند و خرج انچنانی کنند . مادر با تمام قوا به گریه افتاد راست می گوید پرهام پسرم ؟ مادر بخدا مقصر من نبودم  فرهام  مرا واداشت و تهدید کرد که اگر حرفم را گوش نکنی حتی اب و غذا به تو نمی دهم مرا مجبور کرد تا از این حرفها تحویل دوستان و کسبه محل و همسایه ها بدهم . گفت بس است دیگر ادامه نده . خدا ذلیل کند هر دو ی شما را من پول جهیزیه خواهر بینوایت را تا قران (ریال ) اخر برای پیشرفت شما فرستادم شما در ان شهر به ولگردی خود می پرداختید . برید گم شوید از روبروی من دیگر دلم نمی خواهد شما را ببینم . اخر مادر است لحظه ای بعد پشیمان از گفتار خود دوباره انها را در اغوش گرفت و از افریدگار طلب بخشش کرد توبه سر داد که چه حرفها در حق جگر گوشه هایم زدم خدایا مرا ببخش . پدر بیچاره شب و روز در مزارع مردم کار میکند شما بچه جرات در حق او جفا کردید و او را از پدری خود خلع کردید . عجب بچه های پر رویی هستید به چه جراتی این گونه رفتار کردید خجالت نمکشید از کرده نا مطلوب خود ؟ شما پسران  من . پدر نالان و گریان در این فکر است که چرا دست پروررده خودم ،مرا در نظر دیگران خوار و ذلیل و بی ا همیت شمرده اند . ایا زندگی شهری شما را به این حال و روز انداخته در حالیکه بچه های مشهدی صفر هم مانند شما برای تحصیل به شهر امده اند چرا انها چنین و چنان نشدند . هر ماه برای کمک به پدرشان عازم روستا میشوند و کار میکنند . چه مصلحتی در کارتان بود که اینهمه خود را عوضی به مردم معرفی کردید . ایا زندگی در منازل لوکس و محله های عالی شما را از راه بدر کرد یا دوستان نا باب داد میزند و  میگوید فرزندان ساده و بی غل وغش روستا یی چرا تفکر و رفتار و کردار و معاشرت خود را تغییر داده اند.به موجودات متکبر و خود خواه و درغگو و بی وجدان بدل گشته اند . سر انجام پدر با آنها اتمام حجت کرد و درجمع  عددی از همسایگان  گفت من چنین فرزندانی که پدر خود را بدون دلیل  نوکر دیگران بدانند اصلا   نمی خواهم .  موافق  بودن انها و زندگی در شهر نیستم و راضی به پرداخت هزینه و احتیاجات مالی انها نخواهم بود شما کار کنید خود دانید و با پول در امد خود به زندگی دلخواه خود بیاندیشید . قرار ما روز اول ولخرجی و باغگردی و سینما و بوستان گردی و مهمانی گرفتن بیخودی نبود. همان بهتر که اگر قرار است همین روند زندگی را ادامه دهید بیسواد باشید چون با روند سواد بیشتر خرابی به خود و جامعه  و خانواده خود تحمیل خواهید کرد . بچه ها به گریه و التماس افتادند و مرتب اظهار  ندامت میکردند و به غلط کردن افتاده بودند . تنها تنبیه ساده و اندک من در مورد شما اینست که حق و حقوق برادر و خواهران شما را به پای شما دونفر نریزم . خود قادرید کار کنید و به هر سبک زندگی که خود  دوست دارید انجام دهید . حیف پول حیف مهر و محبت حیف ابرو و هویت واقعی . برادر بزرگتر به آغوش خانواده برگشت و در کنار پدر با افتخار کار کرد و امورات زندگی خانواده بهتر به چرخش در امد اما پسر کوچکتر و به قول معروف مایه شیر  و مقصر اصلی خود را به راه زد و با ناراحتی و بغض  بسوی شهر روانه شد . هیچکدام از افراد خانواده نه  سراغش را گرفتند و نه نشانی از او داشتند که مخارج زندگی برایش بفرستند . او هم سراغ خانواده را نگرفت . سال های سال گذشت روزی فردی به روستا واردشد که خود را پزشک معرفی میکرد  به نشانی خانواده و به سراغ پدر و مادر امده بود انها از انجا کوچ دایم  کرده بودند نه پدر و نه مادر در قید حیات بود خواهران هم به خانه شوهر رفته بودند و در آن دهکده نبودند  .  اما تنها پسر بازمانده  که با عصا به سختی راه میرفت در کنج باغچه پدری تک و تنها زندگی میکرد . اشک از گونه هایش سرازیر شد انگار همین دیروز بود که نصایح پدرسرم  را به سنگ نادانی می کوبید و آخرین درس زندگی عدم خودخواهی و پرهیز از دروغ و دو رویی و زندگی ابرومندانه بدون اغراق انچه هستی خود را بنما نه انچه که باید باشی . بالاخره از ماشین پیاده شد و برادر بزرگتر و ناتوان خود را در اغوش گرفت . هر دو لحظاتی بعد جاده خاکی را که سر شار از خاطرات خوب و ناگوار زندگی همراه با غم سنگین و آزار دهنده و پشیمانی  را بیاد می اورد در پشت غبار و گردو خاک راه طولانی از دیده نا پدید گشتند و برای همیشه دهکده اجدادی را ترک کردند . ایام خوش

متاسفانه در جامعه دیروز و امروز بودند و هستند افرادی که هویت واقعی خود را گم کرده و نقش پدر و مادر را هیچ می انگارند مطابق ضرب المثل معروف می گوید انگار از دماغ فیل افتاده اند .و باز می گوید از تو زایم و به تو خندم یادش رفته که از شکم همان مادری زاییده شده و با تحمل زحمات و رنج فراوان او را بزرگ کرده و در لحظه خود شناسی او را بی مقدار و نا چیز و گاهی مورد تمسخر قرار میدهد . حتما  شما هم نمونه یی از اینگونه آدمهای  بی توجه به اولیا سراغ دارید . خداوند همه گمراهان را به راه راست هدایت فرماید !بخصوص آنان که به پدر و مادر زحمتکش جفا و ظلم روحی روا داشته اند .


در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید .


داستانها ، حکایت ها ، مستند ها

-حکایت ها -و داستانهای مستند و توصیفی ایل stories

داستان کلاه** کلاهی که هر گز بسرم نرفت - باد اورده را باد میبرد

یادگار گذشته تاریخ ایران - هخامنشی و ساسانی -کرمانشاه

داستان قربان قسمت اول- اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت 1

داستان و ماجرای کوتاه اسب ربایی من - نان و نمک بچش اما شکستن نمکدان هر گز

ادامه خشکسالی -سگ با وفا من( قسمت دوم و آخر داستان )

انها ,پدر ,زندگی ,شهر ,مدرسه ,خانواده ,خود را ,و به ,را به ,بچه ها ,و در

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

jaheshland3 سندباد داستان جینورا SeaTrade & Transport دنیای بزرگ ریاضی Artهنرهای تجسمی ، نویسندگی ، فیلم سازی، داروخانه اینترنتی کوکاکولا iran-best-news تست ریون بلاگی برای فایل فولدر