شکار در 4 مرحله با ظرافت و مهارت حجاری شده فیل بانان سواره شکار (گراز ها) را به بخشی از نیزار رم میدهند شاه با حمایت اطرافیان خود با تیر و کمان شروع به تیر اندازی و شکار میشود ، پایان شکار اعلام شده و تیر و کمان برداشته میگردد . مرحل اخر شکارها جمع اوری و توسط خرطوم فیلها باربندی و انها که زنده هستند با ضربات جان انها را میستانند . البته تمام مراحل با رامشگران و دست ن و کف ن و نواختن آلات موسیقی به اصطلاح به هیجانات شکار می افزایند . دوره ساسانی و قاجار آثاری را بر پیکره طاق بستان می بینیم
:: : این داستان بر اساس واقعیت تنظیم و نگارش شده است illha :
در واقع اتفاق افتاده است
اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت (عشق لیلا به فنا رفت )
دو پسر بچه از
غریبی به ایل ما امدند
فرار نوجوانی از ایل و مشکل آفرینی برای
خود و تمام افراد ایل- illha
فردای امروز که ایل در انتظار کوچ انهم چه کوچی اغاز راهی پر تلاطم طولانی بسوی دیار کهن و دور با حرکت گروهی مبارزه با مشکلات سخت پیش رو همه چیز در مجموعه آماده کوچ فردا بود . با اشتباه کوچکی سبب نواختن چند ترکه روی لمبه و کمر و پشت نوجوان مغرور از دست پدر فرود امد . پسر با جیغ و داد و فریاد عالمگیردست بر لمبه مالان و دردی تمام نشدنی راه بیابان در پیش گرفت و بد و بیراه بر پدر و جد و ابادش فرستاد و بعد در ادامه همی گفت و دور شد . تا غروب چیزی نمانده بود سر اندر بیابان نهاد و سر به هور رفت . بکجا معلوم نبود به دور دستها به جایی که دست ایل به او نرسد . خود سرانه تصمیم غیر منتطره گرفت تا درس نامردی را به تک تک اعضای خانواده در سخترین و حساس ترین روزهای عصر ایل در واپسین کوچ خود همه را به تکاپو و نگرانی وادارد . و حد اقل کار او تاخیر در کوچ ایل ایجاد کرده باشد. آنقدر از منزل و چادر دور شد که فاصله یکی دو روز کامل برای پیدا کردنش زمان میبرد . نیمی از مسیر را با دویدن تند سپری کرد .در حین دور شدن نه به تاریکی شب و نه خطر درندگان و نه به آب و خوراک فکر کرده بود .شب در یک سوم انتظارش از کل مسیر خود را تیره و تار و مهیب نمایان ساخت. شبی ترسناک در بیابانی بدون موجودییا اثری از دنباله ایل، فقط سیاهی و ترس هدیه دوازده ساعت آینده را داشت بسختی بر او تحمیل میکرد . شب بدون امکانات و تنهایی در دل بیابانی که صدای سوسکها هم برایش وحشتناک بود چه رسد به عو عو روبهان و گرگهای گرسنه بدنبال خوراک شبانه پرسه ن دشت را زیر و رو و به کوهستان و دره های مجاور سرک می کشیدند . گرچه فرزند دشت و صحرا بود اما ترس در تنهایی مقوله ی جدا دست و پایش را فلج کرده بود .از حرکت خود سخت پشیمان بود و راه برگشت هم ناهموار تر از اینکه فکر میکرد . مهار شب خیلی سخت بود و وفق دادن با ان سختر ترین گزینه بود . شب بیرحم و تلافی جو که در تمام عمرش نچشیده بود . تاریکی بی اندازه تیره و کدر و دیوار مانند و ضخیم با اشکال متفاوت و متغییر هر جنبنده توانا و دانایی را بر زمین سست و بی غمخوار میخکوب میکرد . احساس میکرد از نیمه کره خاکی دارای مولفه ایمن جدا گشته و به نیمکره غیر مسی فقط برای چند موجود شب زی و تاریکی طلب وارد شده است . با خود گفت ای کاش چند ترکه دیگر نوش جان کرده بودم اما دچار سیاهی این شب دیجور نبودم .حالا قدر کتک ها و ترکه های پدر را حس میکرد . تاریکی خود ترس القا میکند چه رسد به همکاری موجودات شب زنده داری که در بهترین زمان و مکان بیابانی در لذت رسیدن به لقمه چربی دام گسترانده اند و پی روزی خود شب را همراهی میکردند . بهر حال دچار ترس عمیق و افکار جور واجور رهایی از این مخمصه دیوانه وار او را تحت تاثیر روانی بد جوری مچاله کرده بود . از شدت ترس دو دست نهاده بر دو گوش شاید بتواند انرا تحمل کند . اما فایده نداشت . دوباره دیوانه وار به هر سو قدم نهاد و صدای جیغ و داد و مدد جست . اما کو مددکار و کو نیروی کمکی .طبق یک ضرب المثل ایلی که میگوید نا بینا از خدا چه میخواهد ؟ دو چشم بینا او هم از خدا تقاضای کمک کرد . بلافاصله بر حسب اتفاق خدا برایش کمک فرستاد . صدای غم و لم و نا مفهوم و نا آشنا در دل تاریکی بگوشش خورد . خوب که حواس راجمع کرد و گوشها تیز متوجه گذر اشباح انسان گونه به میان می امد . این جواب تقاضای من از خداست باید اگر دشمن هم بود به او پناه آورم . دنیای ترس جهنمی من داشت تمام میشد از کله فریاد زدم کمک کمک . با شدت هر چه بیشتر فریاد زدم . تازه متوجه فاصله من تا انها شدم بسیار دور و با نزدیک شدن انها به من که در یک نقطه ثابت میخکوب بودم وضوح صدا بهتر و انسانی تر میشد . با فریاد های پیاپی من دو نفر از انها به نزدیکی من از جهت صدا فرا رسیدند .پرسید که هستی در این مکان تاریک و نا پیدا ؟ که هستی و کجایی و چه کمکی لازم داری . از بیگانگی و تنهایی و غریبی در امدم و با شادی به استقبال انها پریدم . برای مدتی زبان بند گرفته بودم و قادر به جوابگویی نبودم . مرا با خود به گروه در حال حرکت بردند . پس از پرسش و پاسخ انها هم خیلی دلسوزی کردند . مرا با کاروان خود همرا ه ساختند .بسوی افق های مقابل کوهستان غربی مسیر .کاروانی بود از شهر و دیار سرزمینهای دور برای تجارت قماش و بار های الاغ و قاطر خود انباشته از وسایل تجاری بود که به شهر دیگر راهی بودند . 5یا 6 نفری بودند که در سر و ته و میانه کاروان کشیک میدادند . برای جلوگیری از غارت اموال و یا ریختن بار های با ارزش خود بطور متفرقه کاروان را هدایت میکردند . تنها دو نفر انها با من همراه بودند . بقیه هر کدام وطیفه حفظ کاروان را بعهده داشتند . خیالم راحت بود که دیگر از ترس شب نا سازگار لحظات قبل خدا حافظی کرده بودم و ترسی از شب و شب زیان نداشتم .دوستان زیادی در جوارم بودند . سر قافله، پس از راهپیمایی سه ساعته به دو سه ساعت بعد از نیمه شب رسیده بودیم وزمان و مکان حدود جغرافیایی کاروان را خبر داد . همه خرد و خسته و برخی خواب آلود کج و راست بدنبال و کنار و جلو کاروان هم چنان به پیش میرفتیم . از دور نور های ضعیفی پدیدار شد سر قافله، بانک زد که اینجا سرزمین امن حاجی اباد است بار ها را زمین و تا ساعتی استراحت دو باره در دم صبح را ه می افتیم. تعدادالاغ و قاطرها زیاد بود . قرار بود هر کدام بار سه حیوان را پیاده و مرتب زمین گذارند . من هم بلطف همراهی و جواب محبت ساعاتی در امنیت انها قصد کردم خدمت هر چند نا چیز کرده باشم . الاغها زیر بار سنگین این پا و ان پا میکردند . گویا منتظر بار برداری از گرده خود بودند من هم در دل تاریکی به نزدیکترین الاغ رسیدم و طناب بسته بندی بار را با لمس و دنبال کردن گره ها باز کرده و رها ساختم . از زیر گاله دهان گشاد بسختی بلند کردم و تا کمر حیوان بالا اوردم با یک تک زور دیگر موفق شدم شاهکار خود را به اثبات برسانم ( بار را از چهار پا به زمین بیاندازم )هنگام افتادن بار صدای شکستن و بهم خوردن چیزی برخاست ونتنها من بلکه نفرات دور از من هم صدای تعجبشان عالمگیر شد. من تازه فهمیدم چه دسته گلی به اب داده ام . در اندک روشنایی کم فروغ افق روبرو مشاهده کردم که ای وای که مصیبت بارم شد مایعی از زیر گاله ( خورجین پنبه ای دهانه گشاد) راه افتاده و در سراشیبی کم مانند جریان اب راه افتاده دستی بر ان مالیده و با لمس و بو و چشیدن فهمیدم که بد ترین اتفاق زندگی را مرتکب شده ام . با درک اینکه اوضاع خراب میشود ودر پناه الاغ ارام و پاور چین خود را از کاروان جدا کردم با کمی دور شدن پا به فرار و از محل بکلی دور شدم .خطا کرده بودم خر خطایی نا بخشودنی از روی ندانم کاری یکی از بارهای کاروان را بکلی نابود کردم . خیلی دویدم و دور شدم از کناره چاه ها و تپه های کاریزها سر و گردن و گوش را به سمت اتراق کاروان قرار دادم منتظر نتیجه این واقعه شدم .
افراد هر کدام بار قاطر و الاغ های نزدیک خود را به زمین گذاشتند و در خاتمه
یکی هم سراغ بار و محموله تمام شکستنی آمد . با تمام قوا بر هیکل خود کوبید فلانی بار
گاله خاگی را تو هشتی ا گل، گفت نه نفر بعدی پرسان کرد تو بار خاگی را هشتی اگل گفت
نه از نفر سوم با خشم و فریاد گفت تو اینکار را کردی گفت نه وهمینطور تا به نفر
پنجم رسید ریشه ات درآ تو بار و گاله خاگی هشتی اگل جواب شنید نه پس کی هشته اگل همه
گروهی فریاد ن گفتند نه ما نهشتیم اگل پس کی هشته اگل همه با هم گفتند پس همون کلکه بار
گاله خاگی را هشته اگل . همه تقصیرات را بر گردن من انداختند بیچاره ها راست میگفتند
اینجا بگرد انجا بگرد پس کو کلکه خوب معلومه هشته اگل و فرار کرده . افسوس انها
برخاست و مشتی بد و بیراه نثارم کردند . آتش افروختند و در روشنایی جهت جدا کردن
خاگها در تلاش بودند . پس از سو سو زدن اخرین شعله های اتش و نور ضعیف سکوت شبانه
همه جا را فرا گرفت و همه به خواب سنگین فرو رفتند . با نیش زدن اشعه افتاب عالمتاب
بر اندام خسته و مضطرب من از خواب سنگین بیدار شدم و به خود امدم و یادم از داستان
و دسته گل اب داده دیشب خودم افتادم . برخاستم سر منزلگاه کاروان ترک کرده و رفته رسیدم تنها
توده درهم خاگهای در هم شکسته و مشتی خاکستر اجاق گروه ناجی من در ان شب تار و
رسیدن به محله و آبادی حاجی آباد ایمن به فاصله نیم روز پیاده تا ایل راه پیمایی مدام
داشتم و ان شب یکی از بدترین خاطرات من و یکی از بهترین تجربیا ت زندگی ایلی من بود . در واقع آموخته ام ،خوش
فرمانی از پدر بود که دیگر دیر شده بود . کاری نمیشد کرد بجز ناله و افسوس از
روزگار فانی دلشاد و بی غم باشید دوستان نازنین illha
نکته : غم و لم = اصلاحی ایلی به معنای صدای انسان تکی یا گروهی بطور نا مفهوم که آهنک صوت در کلام ادغام شده باشد .شبه اواز بی خبری از دیگران qomo lom
خاگ = تخم مرغ به برخی گویشهای فارسی زبانان یا دیگر زبانان khag
هشته اگل = منظور که این را ( هر چیزی ) از ارتفاع زمین گذاشته Heshteh a gel
گاله = نوعی خورجین تمام دهانه گشاد از جنس بیشتر پنبه و احتمالا مو و پشم gale
هور و سر به هور = سر به بیابان گذاشتن بدون شناخت مقصد و در حال آوارگی زیاد در گویش ایلی ،بگوش میرسید sar behur
کلکه = پسره - نا شناس Kalake
خاطرات
illha
-illha مجموعه هز ار داستان :داستان قهر خاله جهان
در
مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر
برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی
دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت داستان تسلط پیدا
می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با
رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح
داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و
تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها
بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر
انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری
خسته کننده در عین لذت باربودن (کار نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش
مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . ill
در یک روستای نو پای قدیمی در مکانی جدید و در کنار نهری پر پیچ و خم از جوی و جدول آب کاریز باستانی برای اولین بار مجموعه ای ساختمان به سبک سنتی تاقچه دار با فواصل دور از هر شهر و ابادی تمام سنگ ساخته شد و چند خانواده فامیلی بسیار نزدیک با هم در ان آغاز زندگی را رقم زدند . منازل گرد هم، بدون کوچه ومحل گذر اما جالب و فراموش نشدنی با ساختمان ساختارگونه یکپارچه، داشتند زندگی خود را به سرانجام میرساندند . این دهکده نوپا و جدید تر در آن زمان که حال از قدمت فراوان برخوردار است ، در دورترین نقاط جغرافیایی ، در زمینی پر وسعت و کاملا سنگلاخی وبا اندک فاصله با زمینهای خشک و نسبتا نیمه کویری قرار داشت .جمعیت آن اهالی (سر و ته زده)به ده خانوار محدود ، به اندازه ی کم جمعیت اما از نظر فامیلی با هم همبستگی خویشاوندی بسیار نزدیک داشتند. در قالب افرادی با تفاوت سنی کاملا متفاوت در محله مستقر و ساکن بودند . حکایت بانوی معروف دهکده سنگی خیلی متفاوتر از سایرین بود کمی شگفت آور و در نوع خود جالب و ماجراهای باور نکردنی اتفاق افتاد . این بانوی آن عهد و روزگار خاله جهان نام داشت . به اقدامی همه جانبه و تعجب اور داست زده بود . کارش پرورش مرغ خروس و جوجه پرواری و خلنگ ،فراوان و رنگین پر و بال بود . نه یک دسته و چند دسته بلکه فراوان تعداد که از شمارش بدر بود. بزرگترین منزل با کاه دانی بزرگ جنب منزلش بیش از چند ده نوع مختلف ماکیان در قلب و میانه دهکده داشت . با وجود کهنسالی خاله جان بی وقفه کار می کرد . پرورش و نگهداری و زادو ولد پرندگان حرفه اصلی او بود . برای تنوع و انگیزه بهتر و بیشتر مرغها و تخم گذاری انها ، سالی یکبار کاه کاهدان چهره عوض میکرد و رنگ و بوی تازه بخود میگرفت .خانه اش بدلیل مرکزیت آبادی در قلب مجموعه خانه سنگی و معروف ومشهور به خانه مرغ آبی از طرف اهالی نام گرفته بود . با وجود کهولت سن همچنان به فعالیت مرغداری سنتی در محله بکار خوش ذوق خود مشغول فعالیت شبانه روزی بود . نام اکثر پرندگان او مشخص و معلوم بود . دور و بر و مرکز دهکده دوار سنگی فقط بانک خروس و قوقولی قوقو اواز و قد قد مرغها و جیک جیک جوجه ها گوش همه را پر کرده بود همیشه در پس منزل و در کاهدان ویژه تخم گذاری مرغان و افزوده شدن مرغ ها،انواع بیشماری آشیانه کوچک و بزرگ برای تخمگذاری مرغ ها در دست تهیه و فراهم بود . کار جابجایی تخم مرغها و جوجه کشی انها هم بسیار سخت و طولانی و وقت گیر بود . کاری پر زحمت و باور نکردنی و جالب و مشتاقه بکار مورد علاقه خود افتخار میکرد . محوطه مشترک محله پر بود از مرغستان و خلنگستان و پیر خروسان و جمع اوری تخم مرغهای فراوان دوباره انها را به چرخه تولید جوجه میگماشت . کارش تمامی نداشت . هنوز لانه خالی نشده ، مجموعه ای از تخم مرغهای تازه جایگزین میشد . محله به تبدیل به هیاهوی پرندگان اواز خوان تبدیل شده بود . اینهمه مرغ و خروس و جوجه با چه و چگونه مشکلات تهیه خوراک را بر طرف میکرد و چه نقشی داشت ؟ اما کسی باخبر نبود چگونه خمیر دانه ریز تهیه به متولدین جدید خورانده، برای پرورش و تغذیه آنها هزینه سنگینی ،البته و یقینا به او متحمل میشد . بتدریج جوانان و تعدادی از کهنسالان دهکده سنگی از سر و صدای پرندگان به تنگ امدند و شاکی بودند . چرا که خواب و بیداری انها در هم ادغام شده بود . آرامش نسبی این قوم تازه اسکان یافته را مرتب بهم میریخت .همه از وجود مزاحمت صدای اینهمه مرغ و خروس خسته شده بودند اما از نظر قوم و قبیله ای کاری به کارش نداشتند . جوانان مهیج سعی داشتند از گردهمایی پرندگان و صدای مرغها پس از تخم گذاری در صدها لانه را کمتر و محدود کنند . برای کم کردن صداهای مزاحم شبانه روزی و وقت و بی وقت نیاز به کم شدن تعدادی از پرندگان مزاحم بود در فکر راهی مناسب و مخفی برای کاهش تعداد زیادی از پرندگان بودند . راهی نوین و تازه و حاصل فکر جمعی جوانان چیزی نبود بجز خفه کردن عدد زیادی از انها بطوری که هیچکس مجرم شناخته نشود . نقشه انها از ذهنشان نشات گرفت و منتج به نتیجه نهایی روش ابدایی برای کاستن مرغ و خروسان از راه دور شکل گرفت . روشی ماهرانه و مبتکرانه بدون درد سر برای خود و دیگران از گله مرغان و خروسها سحر خوان انهم یکی یکی خیلی زمان میبرد . با وجود این دست بکار شدند . روش کار ابدایی جوانان دهکده برای سرنگونی پرندگان پرورشی خاله جهان در سحر گاهی شروع و افتتاح شد . بسیار زیرکانه و باور نکردنی اما استادانه روزانه و شبانه اتفاق می افتاد و هیچ فرد و افرادی هم در کشتن مرغ و خروس ها مقصر شناخته نمیشد . کار فوق العاده زیرکانه و دامی (تله ) دراز و باریک از راه دور نتیجه داد . روش کار انها روده خالی و پاک شده یکپارچه گوسفندان ذبح شده را تهیه میکردند که دارای درازا و بلندا بود . چند نفر در تدارک تهیه روده و چند نفر مسوول اجرای نقشه خود بودند . رود ه ها را بهر نحوی اوایل کار در محوطه مرکزی تردد میگستراندند .گاهی پشت و در محل تجمع مرغ و خروسها پرتاب میکردند. مرغ و خروس ها برای بلعیدن روده گوشتی هجوم میبردند و با ولع فراوان ان را میبلعیدند دو تا سه نفر کار فوت کردن در روده ها را انجام میداند و در استانه خفگی طناب محکم روده ای را میکشیدند و همراه با لاشه تعدادی مرغ و خروس همزمان از روی دیوار پیدا میشد .اوایل با گیر افتادن در لابلای خلل و فرج دیوارو کف راهرو ها روده ها از هم می گسست و لاشه در جمع گله مرغ و خروسها می افتاد و انها هم بی نصیب از لاشه مرغ میشدند و بعدها روش را بهبود بخشیدند و از محل مناسب و بدون مانع، کار را ادامه دادند . روزی چند عدد مرغ و خروس به جمع خفه شدگان اضافه میشد . خاله هم که میدید از عزیز ترین دارایی دوست داشتنی خود که در حال خفگیست داد و فریاد که، برسید مرغها میمیرند بچه ها را صدا میزد نگذارید فلان مرغ و فلان خروس به حیفی هلاک شود آن را حلال کنید جوانان هم از خدا خواسته می دویدند انها را بشکل حلال ترتیب و بعد هم اتش ودود و بو و مزه کباب مدام در جای جای دهکده و محله محدود در فضا می پیچید . دوباره فردا و پس فردا کار بهمین منوال پیش میرفت هر دفعه قرعه بنام یکی از مرغان زیبا و خروسهای رنگین گردن و پر و بال می افتاد . تعداد رود ه ها و تله را افزایش و تعداد افراد متخصص را افزودند . یکی یکی مرغ ها و خروسهای زیره ای حنایی ، دوبال سیاه ، گردن سفید و خال خالی سفید و سیاه و نخودی و زرد تاجدار حریصانه بعمل روده خواری میپرداختند و هلاک میشدند . تا اینکه آمار تلفات روبه فزونی رفت خاله جهان به مرگ و میر روده ای مشکوک و شکایت نزد بزرگتر قوم برد و گلایه و شکایت از روزگار و قاتل نا معلوم پرندگان در ابادی پیچید . مدت کوتاهی کارقلع و قمع روده ی متوقف و اوضاع ارام گشت . پیر زن شاد و خوشحال به پرورش جوجه فکر و اقدام میکرد . دوباره خفه شدن پرندگان پس از وقفه کوتاهی از سر گرفته شد . خاله مهربان دیروز عصبی و پرخاشگر شده و ازروزگار گله مند بود اخر این روده ها کی توسط کی به درون تجمع پرندگان پرتاب میشود . جوانان جواب عاقلانه ی اماده داشتند اینهم توسط کلاغهای کوچنده چهار فصل که از کشتار گاه خارج از شهر های دور در حال گذرند پس از خسته شدن انرا رها میکنند . اوایل گول این ایده الکی را میخورد و با داد و فریاد و عصبانیت جوانان را به کمک می طلبید و بعد هم ارام میشد . بیچاره خاله متوجه نبود که همین جوانان و نیروهای کمکی قاتل پرندگان هستند . اما سر انجام راز کشتار بیرحمانه پرندگان خاله فاش شد . چند روزی بود که همه را به چشم دشمن خود و خاندان و داراییش می نگریست
illha
. با زمین و زمان می جنگید همه را از خوردن مرغ و خلنگ و تخم مرغ محروم ساخت دایما کشیک میداد که نقشه انها بی اثر بماند ولی بچه ها دست بردار نبودند . بچه ها از راه های دیگر وارد عمل می شدند . خاله داد نهایی را سر داد از امروز اگر مرغی هلاک شد من می دانم و شما! خوب گوش کنید بچه های قاتل مرغ و خروس، ای تو : پرویز – هاشم و قاسم طاهر، کوروش، مهیار –اکبر، فرزاد، فرشاد، محزون ،سردار،نشاط :من میدانم شما مرا از هستی ساقط میکنید حال یا جای من اینجاست یا جای شما . خاله از شدت ناراحتی به نهایت مرحله داد و فریاد و نفرین برادر زاده ها و خواهر زاده های خود بر آمد صبرش لبریز و تاب تحمل نیاورد بیکباره تصمیم عجیب گرفت . در یک سحر گاه روز پاییزی با اجاره گهوار ه های سوار بر شترهای فراوان کوچ و مهاجرت به دیار ناشناخته و دور از فامیل و رگ و ریشه خود را نوید داد . با براه افتادن گله شتران و رقص بار مرغ و جوجه و خروس های سر بار منظره دلگیر کننده و غم زده دهکده همه را غمگین ساخت . هرچه کاروان از دهکده دور تر می شد دهکده در سکوت و تنهایی بیشتر غرق می شد . تا بزرگان و برادر ها خبر دار شدند و از کار دست کشیدند برای ممانعت خاله جهان و کاروانش برای بازگشت دوباره و تنبیه جوانان از کرده نا پسند انها قول مساعد دادند. اما تلاش آنها کاملا بیفایده بود و تنها منزل سنگی و ماوای و کاهدان پر از تخم مرغ او بیادگار باقی ماند . دهکده سوت و کور چند ماهی را در حال نزار خود سپری کرد . حال و هوای دهکده با مهاجرت خاله جهان دگرگون و غیر قابل زندگی شد همه را غم در سرا افتاد و زندگی بی معنی در دهکده حس میشد . تا روزی دیگر از شدت ناراحتی برادرانش یکی یکی تصمیم به خروج از دهکده سنگی گرفتند و در مدت یکسال دهکده کاملا تخلیه و سر به مهر بیادگار در تنهایی بجا ماند. با رفتن خاله جهان جان و بریدن از فامیل دل نگرانی و از هم پاشیدن نظام دهکده فامیلی و ارکان اساسی و همسایگی خانواده ها مهاجرت دایمی وی، منازل سنگی متروکه و از سیر زندگی روزمره آدمها خارج شد .هنوز هم بخشی از پلان اصلی و دیواره پابر جای منازل مسی که سر سلسله تشکیل ان بدست خاله جون قبیله تاسیس و بدست او نیز دوباره به دهکده متروکه تبدیل شد . همه در آروزی یک آوازبیدار باش سر شب و سحری و ظهرانه ناله مرغان که در اوایل سبب مهاجرت قومی با فرزندان مردم آزار از دیار دوستی به پراکندگی ودربدری ، همیشگی انسانهای نا سپاس منجر شد . ذره ذره به پای زحمت بزرگ شدن جوجه ها مینشست تا بزرگ و بزرگتر شوند . شب و روز خود را با زندگی تنهای خود در میان فامیل بی خیر و قوم بی وفا به زندگی اهالی رونق و برکت آورد . بعدها که حاصل زحمات خود را بر باد رفته میدید ترک انجا را سر لوحه کار قرار داد واز خیر همه چیز و همه فامیل گذشت و خود انجا را ترک کرد تا قسم راستی خود را مورد اثبات قرار دهد . از دست و توان و رگ و ریشه خونی فامیل خود چه باید کرد؟ و چه باید گفت؟ که حاصل زحمات عمر خود را بتدریج از او گرفتند وتصمیم عاقلانه و مهاجرت خود به مکان ناشناس دیگری و اغاز گرتاسیس دهکده جدیدی بر امد اما افسوس که عمر، کفاف دنباله زندگی را هر گز نخواهد داداز تاب و توان خواهد افتاد و بالاخره عمربسر اید وزندگی به نقطه اخر ختم شود . ولی یک چیز خوب در ذهن ها باقی میماند مردانگی و جوانمردی و نامردی و تباه زندگی دیگران است که تا ابد میماند . برای پروراندن نهال کاشته شده گیاه یا موجود زنده خیلی صبر و استقامت و هزینه لازم است و انسان به امید بزرگ شدن حاصل زحمات خود به پای روند نتیجه و بارور شدن و پر کشیدن دست پرورده خویش وقت تلف میکند . شادمانه در انتظار کامل شدن و بزرگ شدن ان ثمره موها را سفید ،استخوان فرسوده و عمر تمام میکند همچنان که از قدیم سروده و گفته اند که تا گوساله گاو گردد .دل صاحبش اب گردد . یا شاعر سروده است که نام نیک بهتر از صد سرای زرنگار !! عمرتان فزون باد عزیزان . illha
بخش کوتاهی در باب زندگی و تلاش سازنده بانوی ایل که فعالیتهای مفید و عامه پسند در زمینه تجارت و اسکان فقرا در منزل شخصی خود از کارهای مهم و خیریه وی بود . 2-7-99- illha
شهر سیدان - نمای کلی
پل خان
بانوی بزرگواری که علاوه بر کوچ
و مهاجرت به قشلاق و ییلاق ،یا برعکس ،چرخ تجارت کاروانهای مهم تجاری را ، ابتدا از لارستان به شیراز به چرخش در آورد
و بعدا به سرزمینهای دورتر با مدیریت و درایت و تدارک باربرهای سبک و سنگین هر گز
اجازه توقف حمل کالا را به اقصی نقاط ایران نداد . با پرورش اسبان خوش نژاد و قوی بنیه و
قاطر و شتر های باربر ،حمل منسوجات و تنباکو وچای و ادویه و سایر نیازمندیهای مردم به نقاط مختلف ایران مانند یزد و کرمان و ری و
بخش هایی از سایر نقاط را بعهده داشت . کاروانهایی در قالب تجارت با تجار بزرگ و معتبر با نظارت و هدایت بازرسان خودی و قابل اطمینان
در محدوده خود و سرزمینهای دور تر را بسلامت به مقصد می رسانید . کاروانهای حمل و
نقل باربری سبک و سنگین با شتر و اسب و قاطر و چهار پایان شبانه روز طی طریق کرده و
با فرزند دوازده ساله خویش اولین تجربه انتقال محموله های مجاز و بعدها شبانه روز
در رفت و امد و انتقال کالا را با سرعت و دقت لازم به انبار دار مربوطه تحویل
میداد و از آنطرف هم بار گیری با کاروان منظم و هماهنگ به
سرزمینهای دور و نزدیک اموال تجار را با خیال آسوده
همراهی میکرد . خود قطار فشنگ به قد و تفنگ بدست در ایام متلاطم و نا امن
بخوبی از
املاک و اموال خود با همیاری افراد خانواده ،و هم چنین از کاروانهای اجاره ای که در اختیار تجار بزرگ بود ،حفاظت میکرد .مسیر
و گذرگاه های محدوده ایل را خود نظارت میکرد اما سایر مسیرهای دور دست را
به عهده افراد و نمایندگان خود می سپرد . وی علاوه بر پرورش اسب ها ، شترها و چهار
پایان بارکش ویژه باربری در طولانی مدت قدم مهمی در ایجاد تبادل بازرگانی در زمان خویش
بعهده داشت اما دارای رمه های سنگین دام ( گوسفند و بز ) از نوع نژاد خوب باصری داشت . نقل است که سر بزنگاه در یکی از گذرگاه های نا امن مسیر ایل دسته ای راهن قصد
حمله و غارت اموال و رمه های بیشمار او و همساییگان را داشتند که با تهدید
او به راهن و سپس اقدام تیر اندازی به موقع و حساب شده حمله انها خنثی ،پا به فرار گذاشتند . با سابقه شهامت و شجاعت که از او داشتند دیگر
هرگز در ان خطه ها بسمت کاروان و چادر های ایل حاضر به رویا رویی و در گیری
نبودند . در همان زمان سرقت ناموفق شبانه در دور دستهای حمله به کاروان که
از قضا متعلق به بانوی دلاور ایل بود با پرس و جو و شناختی که از او
داشتند هرگز حاضر به غارت اموال او نشدند . و صحنه را ترک کردند و به دیار
غریبه تری روی نهادند . ان بانوی قدرتمند هر گز اجازه نداد کوچکترین سرقتی به اموال خود و همسایگان صورت گیرد . مدام در طرح نقشه و الگوی مناسب کوچ و
برطرف کردن مشکلات سر راه خود و قسمتی از ایل در حال کوچ بود . باز هم دگر
شبی تار در گذرگاهی سخت و نا امن با متواری دادن ان شب با ایجاد جار و
جنجال در محدوده خود وقتی همسایگان از ماجرا در خواست کمک و وضعیت نا مناسب را جویا شدند ، با ارسال پیام رمزی و قابل
فهم برای ایلوندان آنان را بطرز مرموزی آگاه ساخت . در پیام خود چنین با فریاد خواهان گفت :غاصبان از دره دیجور وارد و اسکند همه را به
تیر بست از زانو به پایین هدف قرار داد . با زخمی برداشتن سطحی مهلکه را ترک کردند و حتی از قدمگاه هم فراتر
رفتند . با تعقیب شخص شهامت انها از اوغون= تیر رس بدر رفتند، لازم است ضمن احتیاط
مرغان به لانه امن خود پناه برند . راهن از نام وی فوق العاده واهمه داشتند . دستبرد به
اموال ان بانوی قدرتمند و نترس صرف نظر و دست کشیدند . واقعا غاصبان
به اموال مردم و باجگیران سمج را ضمن تهدید جدی بنحو شایسته و کار بلد
تنبیه گلوله ای میکرد تا گاهی جرات حمله به کانون متحد و یکپارچه یک چهارم
از ایل بزرگ را هر گز در سر نپرورانند . بازهم اتفاق مهم دوران زندگی وی
اینطور رخ داد حوالی ابادی(شهر ) سیدان نزدیک به 400 راس از میش های ناز گل
باصری متعلق به او از شیرابه سموم و کودهای مضر مزارع چغندر مسموم و همگی در حال تلف شدن بودند ،درخواست کمک از مردم منطقه داشت و پیام فوری فرستاد . تعدادی از افراد شهر - آبادی سیدان برای پوست در آوردن ( پوست کنی ) گوسفندان وی
فورا حاضر شدند . نه گوشت و نه دیگر قسمتهای اینهمه گوسفند تلف شده بدر
میخورد . بجز پوست که در ان روزها حکم طلا را داشت انهم بره های درون شکمی کبود پوست و
رنگهای سبک دیگر با فروش فوری پول پوست حدود 500 بره شکمی و میش ها در حوالی کارخانه
قند تا زه تاسیس مرودشت ملکی تجاری و مسی با معماری دوست داشتنی در حد گرد و دوار با ده ها حجره و بالاخانه
ساخت تا کار رونق تجارت و اموال شهری خو و فامیل را رونق بخشد .ان منزل بلند طبقه را خوش یمن می دانست تمام جهات جغرافیایی و کوههای مسیر ایلش از ان نقطه پیدا بود .در این
ملک تجاری - مسی به سبک معماری نسبتا قدیمی زیبا برای اسکان افراد بینوا و آواره و
بی خانمان بطور مجانی پذیرایی انجام میشد و با توسعه زندگی شهری دارای
ارزش فراوان گردید و در قلب حساس منطقه شهری واقع شد .در آنجا چند اتاق به
درمانده گان و مسافران خسته و سایر ین که برای خرید و امورات به شهر سفر
میکردند تعلق گرفت و اسکان داده می شد . حتی پذیرایی میشدند . تمام فامیل از جمله برادران خود برای
رتق و فتق امور شهری و خرید املاک ان حوالی از این موقعیت پایانه مستحکم و
قوی بر خوردارشدند واز بابت قرار داشتن در مسیر ایل بعد از کلانتر ایل که
منازل بزرگ و وسیع برای ایاب و ذهاب در شهرها بنا کرده بودند او نیز جزو معدود
افرادی بود که تا همین اواخر در جاهای بسیاری و شهر و ابادیهای و در ییلاق و
قشلاق املاک و بناهای ساخته شده به یادگار از او بجا مانده بود و در کمک و یاری به افراد فامیل و هم طایفه
های خود از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد . از حجره ها کوچک و بزرگ و طاق و
محوطه های ایواندار زیبا هم برای انبار کالاهای تجاری و هم برای گذران
اوقات مسافران وارد شهر شده بویژه در ایام دوری - فراق از ایل کاربرد مفید و
خوبی داشت . هم چنین از ان بنای زیبا برای اسکان مسافران غریبه و آشنا ی کارگران کارخانه قند مرودشت استفاده می شد .
هزار
داستان :
داستان سفر (کوچ ) حدود 500 کیلومتری ایل از قشلاق به ییلاق در مرحله
پایانی و
استقرار و یکجانشینی چند ماهی ( سه ، چهار ماه ) بستگی به تغییرات
جغرافیایی منطقه ییلاق رو به پایان ورود آخرین روز خود بود . از اخرین
مرحله اتراق طوایف ایل در قلب مراتع اصلی ییلاق ، پیوستگی
کوچ نشینی خانوارها کم و کمتر و به خط پایان بسیار نزدیک شده بود
. یک یا دو مسیر دیگر به آرامش کامل در ییلاق بدون کوچ منجر میشد . در این
قسمت انتهایی کوچ انفرادی و منحصر به اولاد های هر طایفه در منزل گاههای (
یورد )
اجداد گذشته و اسکان واقعی موقت چند ماهه برای همه چادر نشینان با فواصل
نزدیک به یکدیگر اتفاق می افتاد .یک منزل دیگر دقیقا به منزله پایان و اخر
کوچ
بهاره بود . جار و جنجال و بگیر و ببند و بار و کوچ به سرزمینهای مقابل و
پیش روی
همه خانواده های کوچندگان تقریبا به پایان خود رسیده بود . برای مدت معلوم
مستقر
شده و به جمع ،آوری محصول لبنیات ناب در وسیعترین دشت هموار و قله برفی دور دست و دامنه گیاهان کوهی و دشتی خوش بو میپرداختند . البته برخی خط پایان را
طی و
برخی در اخرین مرحله بسر میبردند . کوچ شتری
سنگین محمد حسین در
راه ییلاق در دامنه کوه و وسط تپه ماهور و علفزارهای
شیبدار ابتدای ییلاق بار شتر و تعدادی چهار پایان را بزمین گذاشتند . و
بعد
مشغول نصب سیاه چادر های موقت اسکان یک و نیم روزه تا کوچ فردا برای
استراحت آماده شدند . البته قبل از فرو ریختن اسباب و اثاثیه در اتراقگاه
در محیطی مناسب از چند
جنبه برای تنطیم و چیدمان بار که شامل تمام وسایل حمل شده را اندرون چادر ،
اخرین تلاش
افراد همراه کوچ بود که شکل اصلی منزل گاه یک خانواده ایلی را به نمایش
میگذاشت، انجام شد .
قبل از تخلیه بار شتر ها و قرار دادن در سایبان چادر موقت ابتدا به
رسم و عادات گذشته و نیاز به بدر کردن خستگی اول بار وسایل و لوازم چای و
توشه موقت
را با خواباندن شتر باری را با زدن چوبکی آهسته به زانوی شتر او به ارامی
دو زانو به زمین نشست اصطلاحا در وضعیت نشسته که به ان خوابیدن شتر
مینامیدند . ارتفاع با بار به نصف کاهش یافت تا راحت بار ان زمین نهاده
شود . لوازم ساختن چای از سر بار شتر به زمین گذاشته و این وسایل در جعبه
ای
منقش و رنگی با گل میخهای و نقوش زیبا و اندرونی با پارچه مخمل سبز و
نارنجی و
قرمز بود را پیاده و خارج کردند . جعبه حاوی قوری زیبا ،استکان نعلبکی
قشنگ و قندان و قاشق
های چای خوری نقره ای شکل و رنگ از یک مجموعه بسته بندی شده بیرون اورده شد با اتش افروزی ،کتری
بزرگ را از آب مشک پر کردند ، بر اجاق آتشی ضروری نهاده تا قبل از بر پایی چادر با نوشیدن
چای خوش
رنگ و طعم خستگی بدر کنند و سایر فعالیت ها از جمله چادر را بعدا بپا کنند . بهترین و
باب ترین نوشیدنی روزگار خود ( چای بود و چای )دم کردن چای بود . کار ساخت چای خوشمزه در
تخصص
افراد خاصی و مسوول این کار بود . زیر سایه سایبان یدک وفرش مخصوص زیر پا
برای
استراحت کوتاه در هنگام نوش چای فراهم شد . قوری بزرگ و گلدار و پر حجم
خانوادگی
بر اتش بی شعله دم شدن چای را با اولین قل خوردن (آمدن )خبر میداد .قندان ،قوری و
استکان
پر از چای قرمز در سینی پهن و دوری ( سینی بزرگ لبه دار )خانوادگی در سایبان همه را به کنجکاوی و
سر شوق آورد و دست از کار کشیده در اندک زمانی توجه همگان را جلب کرد .
انهم چای خالص
گلابی معروف و قند کله مرودشت،
در جای جای استقرار ایل رونق و خوشمزگی خستگی چند
ساعته را از تن میزدود . تا چای اماده میشد همه بطرف سایبان نصب شده قبل
از بر
پایی چادر بزرگ خانواده بیدرنگ به سمت آن مراجعه میکردند . تا انرژی
تحلیل رفته
را جبران کنند با وجود مخلوط اب جوش و چند نخ چای خشک ،اما توان و انرژی
افراد را یک جوری دو چندان و روحیه بخش میکرد .( اگر چه اخیرا طبیبان عزیز برخی زیاده روی در نوشیدن چای پر رنگ را برای سلامتی مضر دانسته اما این مورد را به به کارشناسان تغذیه و متخصصین طب واگذار می کنیم . )تا بعد به سایر کارهای
ضروری بپردازند .وقتی همه افراد
با تعداد زیادی استکان چای خوش رنگ در دست بسوی قندان خم شده برای
برداشتن قند ،با کمال ناراحتی حتی یک حبه قند هم درون قندان نیافتند . از بس
مشغله
فراوان بود یادشان رفته بود کمبود قند را جبران کنند . چای در استکان خوش
قالب در سینی مسی کنگره دار زیر سایبان روی فرش، بدون وجود قند در قندان چه
حالی به انها دست داد که بیان شدنی نیست . صحرای پیش رو با طراوت بهاری سر سبز و گسترده تا فاصله زیادی چشم اندازهای دیدنی و زیبا و نشاط آور حالت خوشایندی به افراد دست میداد . ذوق رسیدن به مکان نهایی ییلاق و دست شستن از کوچ یکی از مهمترین دست آوردهای ان بود . همه دور سینی چای حلقه زدند تا
چای مورد علاقه با اتش صحرا و قوری چینی را یک بار دیگر تجربه کنند . در
ادامه تلاش کار روزمره را به سرانجام رسانند . بدو ن وجود قند در قندان شکیل و زیبا و سفید و نارنجی تو دلبرو همه را شوکه ،دلسرد
و به نا امیدی سوق داد . یکی یکی استکان را در سینی
بجای خود بر گرداندند . چای بدون قند برای اکثر عشایر مانند پلو بدون روغن و
مشک
بدون آب و سفره بدون نان بود . یا بقول دوستی مانند اب گل آلود در جوی
می بود . با هیچ شیرینی و یا مواد طعم دار شیرین یا خود عسل قابل
پذیرش و مورد قبول نبود بغیر خود قند .به عنوان یک ضرب
المثل میگفتند چای را بخاطر ریش سفید قند
مینوشند ( می خورند ) مادر خانواده محمد
حسین با ابراز ناراحتی اعلام کرد بچه ها ،پاک فراموشم شد خرید قند را یاد
اوری کنم
. تا شما چادر نصب کنید، وسایل را در جای مناسب خود بچینید من رواج میدهم
با لوک
سیاه تند رو یکی از شتر بانان ( ساربانان ) را در اسرع وقت به دهکده گراس به مدار 4
فرسنگی میفرستم قند خریداری کند این را قول به شما میدهم . سینی چای در
سایبان بدون مشتری قرار گرفت و همگان
از ان فاصله گرفتند . افراد به سمت و سوی ماموریت نصب چادر و چیدن وسایل
رفتند امیر
خان فرزند بزرگتر دست به میخکوب و کوبیدن میخ اولین طناب سیاه چادر رفت و
همانطور
که نیم خیز اولین ضربه را به میخ متصل به طناب چادر می کوبید در مقابل خود سر
قندی را در میان علفزار ایستاده مشاهده کرد فریاد کشید مادر، بچه ها، قند
قند .قند کله از بار خوراکی خورجین مادیان به زمین در میان علفزار افتاده است . اما تعدادی از
فرزندان هیاهو و فریاد براه انداختند که چه میگویی ، مادر خود کله قند را کنار
گذاشته و برای شوخی هم که شده ما را می آزماید . امیر کله قند را برابری در
هوا میچرخاند و ذوق زده و هورا کشان به سمت سرا ی چایخانه صحرایی رقص
کنان میرفت . همه از کارکرد مادر عصبانی که چرا قند را در دسترس و دور از
چایخانه نهاده است . مادر هم جواب داد من که هنوز بار حیوان حامل قند را باز نکرده
ام که قندی از خورجین بیرون نهاده باشم بحث پیرامون قضیه قند تمام شده و نداشته از یک طرف و قند در بیابان پیدا شده از طرف دیگر همه را متعجب ساخته بود و بحث در مورد چند و چون ان بالا
گرفت .مادر خانواده با صراحت و یقین گفت کله قند ابدا از ان ما نیست . حالا
خدا از غیب در بیابانی به این وسعت قند را در اختیار ما نهاده ،چه فرقی میکند
که مال کیست . الان هم صاحبش اینجا نیست . محمد حسین گفت نه صبر کنید ان کله قند را بیاورید تا قضیه
روشن شود . امیر مجدا با شادی و رقص کله را در هوا چرخان و زیر و رو کنان
تحت اختیار پدر در دستان او گذاشت . با برسی اولیه معلوم گشت که رنگ ظاهری کله قند
همسان و سفید یکدست نیست . یکرف ان کدر تر کمی متمایل به زرد از سمت دیگر شده و دلیل بر افتاب
خوردگی دارد .با برسی محل قرار گرفتن کله قند بشکل ایستاده و زرد شدن و
جمع شدن علفهای دم اسبی ته کله قند در دشت دقیقا مشخص شد که دو سه روزی از ماندن ان در
بیابان گذشته . همه با تعجب گفتند در این بیابان بی نهایت وسیع چه کسی انرا
حاضر و اماده برای ما قرار داده و از ان کیست . فرقی نمی کند الان که در
اختیار ماست همه بسوی سینی چای سرد شده حمله ور شدند تا استکان خود را
دوباره برداشته و با تحفه بیابانی خستگی دوچندان خود را رفع کنند . با قند
شکن در کمر قند کوبیدند و دو کپه و سپس چند تکه و سر انجام به حبه های نا
منطم ریز و درشت در امد افراد با عجله تکه ای را بر داشتند و استکان چای را
سر کشیدند . دوباره استکان ها پر و خالی شد و بقول خودشان دو بار خستگی
بدر کردند . شادی جمع خانواده کامل شد و با انرژی بیشتر به کار خود مشغول
شدند . پس از فراغت از کارها جستجو برای علت رها شدن کله قند در حوالی منزل
نو جای منزلگاه اقوام پیشین را مشاهده کردند که چند روز پیش از انجا کوچ
کرده و کله قند را در بین علفزارهای بلند و پر پشت بطور غیر عمد و فراموشی
جا گذاشته اند این هم از خوش شانسی مابود که در انتظار قندان خالی از قند
حسرت نخوریم و خستگی روزانه در تنمان نماند . ارزش ان کله قند در ان
بیابان خیلی ارزشمند و باور کردنی نبود . هرچه بود با دلایل روشن کله قند
یافتنی بود اما جوانان و افراد خانواده را قانع نساخت که مال خودشان نبوده
است . همه چیز گم میشود الا کله قند به این اندازه قابل رویت . اما یک چیز
مهم و قابل توجه این بود که نگذاشت ان سینی و استکانهای چای خوش اب و رنگ و
بو با مزه بیهوده دم شود و دور ریخته شود . و سر انجام در وقت طلایی به
فریاد خسته گان خانواده محمد حسین رسید . خاطره پیداشدن کله قند به یکی
دیگر از خاطرات عجیب و غیر قابل باور و تکرار نشدنی در اخرین قدم به هنگام ورود آن خانواده به ییلاق اضافه شد . تا مدتها بجای ضرب المثل لنگه کفش در بیابان غنیمت است جای خود را به کله قند در بیابان غنیمت است جایگزین شد گفتنیست تا قبل از تاسیس و افتتاح کارخانه قند مرودشت 1319کله
قند های بلژیکی معروف حدود 135 سال قبل رایج و مورد استفاده بود بنام قند
چاپ سیاه بلژیکی
رایج و مورد استفاده بوده است که بذر اصلی چغندر ان را از کشور اروپایی
بلژیک آورده شده و در مزارع حوالی تهران ان روز کشت و در کارخانه قند
همانجا به قند تبدیل،سپس برای مصرف سراسری توزیع میشده است . از قرار معلوم گفته شده اندازه قالب قند بلژیکی کوچکتر از قند مرودشت بوده است . بر قرار و سلامت باشید
دو دانش آموز روستا زاده به قصد ادامه تحصیل و گذراندن
تحصیلات دبیرستان به یک شهر دور از ولایت خود مهاجرت و سفر کردند . از ابتدای
ورود به شهر و دیدن مظاهر پر زرق و برق که تاثیر فراوان بر آنان گذاشته بود بکلی
تغییرات اساسی در روند زندگی روزمره ایجاد کردند . در مدت کوتاه اقامت در محله ای
فقیر نشین دست به اقدام جدی تر زدند و محله خود را تغییر دادند . واز ان محله به
محله ثروتمندان و ساختمانهای گران قیمت در لابلای قشر مرفع جامعه منزلی اختیار و
اجاره گرفتند . در این مدت در برابر همسایگان و کسبه بازاریان و مردم محله و نزد دکان داران هم جوار
بر حسب توافق دو نفره چنین وانمود
کردند
که ما از اهالی ثروتمند و والا مقام منطقه روستایی هستیم که کسی بر گرد ما
هم
نمیرسد . پدر ما کارخانه دار و از اهالی محترم و پولدار است که در محلات دور و
نزدیک
لنگه ندارد و از این قبیل شعار های تهی و گزافه گویی های اغراق امیز در گوش
دوستان
و همکلاسی ها پیوسته می خواندند و سعی بر بالا بردن رتبه و مقام و درجه خود
و خانواده بودند .ما در مرتبه و جایگاه اجتمایی بی
نظیر هستیم . در تظاهر مقام خانوادگی خود را مرتب افزایش میدادند . علاوه بر شعار با
ولخرجی های بیمورد و
اسراف در میان هم سن و سالان خود در تفریحات و سفرهای درون و برون شهری و
پارک و
سینما و در سالن های پذیرایی به قصد نهار وشام همراه با دوستان و همکلاسی
ها خرج
های بی اندازه راه انداخته بودند و کاری هم به منبع نا توان مالی خانواده
نداشتند .
دو برادر یکی کوچکتر ازدیگری بود ، مرتب برادر بزرگتر را تهدید به تحریم
مالی و
پول تو جیبی خورد و خوراک و سینما و گردش در شهر می کرد و با حرف های بی
اساس و تحمیل بر او ضمن
جلوگیری از لو دادن وضع خانواده گی خود باید رعایت اصول یاد آوری شده را دقیقا بجا آورد، والا از خیلی چیزها محروم خواهد شد . او
بنا چار
بمانند موم در دستان برادر کوچکتر میچرخید و کاملا انعطاف پذیر و مصلحت
اندیش به
چیزی بجز سخنان برادر کوچک خویش در مورد چیز دیگری سخن نمی گفت . از بی رونقی زندگی
واقعی
خانواده و در آمد ناچیز و اندک پدر برای گذران زندگی به او اخطار میداد که
در صورت
همراهی نکردن با وی، تمام هزینه های مورد احتیاج در زندگی شهری رااز او دریغ خواهد کرد . مدتی سپری شد و
اوضاع
مالی ان دو برادر ته کشید .اما تا رسیدن چند روزه پول از خانواده در روستا
باید صبر میکردند. بلکه با رویه پیشگرفتن و شعار دادن وضع خوب زندگی جور در نمی
آمد ناچارا دست به قرض از کانالهای دیگر زدند تا ان وضعیت را همچنان حفظ و جبران
کنند . دوباره ادامه ولخرجی بی حساب و کتاب رتبه و مقام پوشالی خانوادگی
خود را بظاهر در انظار مردم و کسبه و دوستان مدرسه را همچنان ثابت قدم در
زندگی جلوه دادند . تا کی این وضع ادامه خواهد یافت بستگی به سرازیر شدن
پول و وضع مالی چند باره از خانواده خود بستگی داشت . با وصف خود دوستان
فراوانی دور و بر خویش جمع میکردند . اگر مجال داشت کل شهر را به شام و ناهار
همیشگی دعوت میکرد . باید نزد همگان در این تفکر داشتن مال و منال کافی
محبوب و در سطح عالی بنظر بیاید . در تفکر اضافه کردن رتبه خانوادگی بسیار مصر بود و
هر گز دست بردار نبود . با سفارش مبلغ پول درخواستی بیشتر از خانواده ، بخصوص پدر مرتب پول طلب
میکرد. پیام داد که زندگی در شهر هزینه فراوانی دارد پدر جان کوتاهی نکن .
بیچاره پدر و مادر و خواهران زحمت کش از آنطرف برای اعضای خانواده در غربت
غصه میخوردند و نگران خواب و خوراک و آنها بودند . اما از سویی خانواده خوشحال از
ادامه تحصیل فرزندان خود و نیل به پیشرفت انها از هیچ تلاشی در راه زندگی و
تحصیل انها کوتاهی نمیکردند . از نظر مالی انها را مرتب در هر وضعیتی
حمایت میکردند . تا با تحصیلات عالیه برسند و کمک حال خانواده در اینده
باشند . ولی انها در شهر به تنها موردی که توجه نداشتند درس و تحصیلات و
مدرک و مدرسه بود . باری پدر در اخرین بار متوالی از درخواست انها برای پول
خیلی نگران شد و تصمیم گرفت از نزدیک وضع حال و نیاز انها را برسی و مورد
توجه قرار دهد . با کلی هدایا و مواد خوراکی ، مقداری پول روانه شهر شد . مسیر طولانی
روستا تا جاده ارتباطی را با پای پیاده طی کرد و از رودخانه گذشت و به کنار
جاده ارتباطی، با شهر رسید با خودرو های گذری پس از نیم روز به شهر مورد نظر
رسید . نشانه دقیقی از محل ست فرزندان خود نداشت . اما نشانی یک
دوست قدیمی که پول برای بچه ها میفرستاد و هم طرف معامله و داد وستد او بود ،به
مغازه دوست خود مراجعه کرد . او هم شاگرد مغازه را همراه او کرد تا به
منزل استیجاری بچه ها برود . پس از وارد شدن بر در آن منزل انها اظهار بی
اطلاعی کردند و میگفتند مدت 6 ماه است که انها از اینجا رفته اند و هیچ
نشانی ازآنان ندارد .دو باره به مغازه دوستش برگشت و شب را در منزل
او سپری کرد فردا صبح بسوی آدرس مدرسه انها روانه شد چندین مدرسه را سر زد و
سوال کرد اما انها گفتند چنین دانش آموزانی در این مدرسه وجود ندارد . پس از
چند ساعت شهر گردی به مدرسه دیگری رسید اما گفتند انها مدتی اینجا بودند و
به مدرسه دیگری رفته اند. تعجب کرد قرار نبود مدرسه عوض کنند .در این تردید بود که چرا هم مدرسه و هم منزل خویش را تغییر داده اند . با جستجو
وتلاش فراوان سر انجام مدرسه فرزندان خود را پیدا کرد . یکراست خسته و عصبانی به دفتر و
نزد مدیر آموزشگاه رفت . سراغ انها را گرفت و انها سر کلاس درس بودند
.اجازه دهید زنگ کلاس تمام شود . معلم در حال تدریس درس ریاضی میباشد . بعد از زنگ تفریح آنها را صدا میکنم
. با آرامش و آسودگی در حیاط مدرسه گشت و گذاری داشت تا زمان تعطیلی فرا
رسید و به دفتر مراجعه مجدد کرد . مدیر انها (بچه ها ) را فرا خواند تا به خدمت پدر
رسیدند . با مشاهده پدر در گوشی به او گفتند اینهمه راه برای چه به مدرسه آمده ی پدر !. ترا بخدا در مدرسه و حضور مدیر و معلم ها نگو که پدر ما هستی! چرای این را بعدا توضیح میدهیم . به
بهانه ی او را به گوشه حیاط مدرسه کشاندند . انها قصد داشتند او را از
مدرسه هم خارج کنند تا بچه ها متوجه هویت پدر شان نشوند . چون اعتقاد داشتند
کسر شان و مقام انها خواهد شد . در حالی که برای عوامل مدرسه توضیحات کامل قبلا داده شده بود و تلاش انها برای رو پوشانی موضوع شعاری انها بیهوده بود . پدر بیچاره بی خبر از نقشه و ایده فرزندان
خود آرام آرام خود را با همراهی فرزندان خود به خارج از محوطه مدرسه رساند. آن چیزی که بچه ها
دوست داشتند اتفاق افتاد . دیگر اجازه ندادند که پدر منزل جدید و از بقیه
ماجراها سر در آورد . بهر کلکی بود او را مجدا بسوی منزل و روستا ی محل زندگی راهنمایی کردند و
با اطمینان به کلاس بر گشتند . پدر هم حال و هوا دستش آمده بود. با کمال درد روحی و
ناراحتی به روستا بر گشت . با خود میگفت همه تقصیر خودم هست با تکان دادن سر در حضور خانواده ! در عین حال که فصل بهار تمام شد و در پایان فصل با تمام شدن امتحانات و گرفتن کارنامه هر گز اجازه بازگشت به شهر و مدرسه را به انها
نداد . هر چه مادر التماس میکرد چرا بچه هایم را از تحصیل باز می داری ؟حیف است . او
هم صراحتا گفت، فکر می کنی انها بچه قصدی این همه پول از ما میخواستند،قصد تغییر منزل داشتند و
به جاهای بالای شهر تردد کنند و به سینما و دعوت مفت مجانی مرتب دوستان
خود بپردازند ، که چه بشود . همه کار میکردند الا درس خواندن بفرما اینهم کارنامه مردودی انها ،باید
اینجا در مزرعه زحمت بکشند نان در اورند تا مفت پولهای بی زبان را هدر ندهند .
فهمیدی زن چرا نباید به شهر بروند . در شهر حرف هایی زده اند که من پدر از
گفتن ان شرم دارم بگو بچه هایم چه کار خلافی انجام داده اند کاش کار خلاق
کرده بوده اند . ببین وقتی من در مدرسه کنار انها بودم و بچه ها زیر چشمی به ما چشم دوخته بودند . انها عیب و ننگ دانسته اند مرا پدر خود معرفی کنند .
او مرا نوکر یکی از نگهبانان منازل معرفی کرده اند اینها باید مثل .
در باغ و مزرعه مردم کار کنند آدم شوند. همه زحمات و ابروی مرا دارند به باد
میدهند . کار کنند و به شهر ببرند و خرج انچنانی کنند . مادر با تمام
قوا به گریه افتاد راست می گوید پرهام پسرم ؟ مادر بخدا مقصر من نبودم فرهام
مرا واداشت و تهدید کرد که اگر حرفم را گوش نکنی حتی اب و غذا به تو نمی
دهم مرا مجبور کرد تا از این حرفها تحویل دوستان و کسبه محل و همسایه ها
بدهم . گفت بس است دیگر ادامه نده . خدا ذلیل کند هر دو ی شما را من پول
جهیزیه خواهر بینوایت را تا قران (ریال ) اخر برای پیشرفت شما فرستادم شما در ان
شهر به ولگردی خود می پرداختید . برید گم شوید از روبروی من دیگر دلم نمی
خواهد شما را ببینم . اخر مادر است لحظه ای بعد پشیمان از گفتار خود دوباره
انها را در اغوش گرفت و از افریدگار طلب بخشش کرد توبه سر داد که چه حرفها
در حق جگر گوشه هایم زدم خدایا مرا ببخش . پدر بیچاره شب و روز در مزارع
مردم کار میکند شما بچه جرات در حق او جفا کردید و او را از پدری خود خلع
کردید . عجب بچه های پر رویی هستید به چه جراتی این گونه رفتار کردید خجالت نمکشید از کرده نا مطلوب خود ؟ شما پسران من . پدر نالان و گریان در این فکر است
که چرا دست پروررده خودم ،مرا در نظر دیگران خوار و ذلیل و بی ا همیت شمرده اند .
ایا زندگی شهری شما را به این حال و روز انداخته در حالیکه بچه های مشهدی
صفر هم مانند شما برای تحصیل به شهر امده اند چرا انها چنین و چنان نشدند .
هر ماه برای کمک به پدرشان عازم روستا میشوند و کار میکنند . چه مصلحتی در
کارتان بود که اینهمه خود را عوضی به مردم معرفی کردید . ایا زندگی در
منازل لوکس و محله های عالی شما را از راه بدر کرد یا دوستان نا باب داد میزند و میگوید
فرزندان ساده و بی غل وغش روستا یی چرا تفکر و رفتار و کردار و معاشرت
خود را تغییر داده اند.به موجودات متکبر و خود خواه و درغگو و بی وجدان بدل
گشته اند . سر انجام پدر با آنها اتمام حجت کرد و درجمع عددی از همسایگان گفت من چنین
فرزندانی که پدر خود را بدون دلیل نوکر دیگران بدانند اصلا نمی خواهم .
موافق بودن انها و زندگی در شهر نیستم و راضی به پرداخت هزینه و احتیاجات مالی
انها نخواهم بود شما کار کنید خود دانید و با پول در امد خود به زندگی
دلخواه خود بیاندیشید . قرار ما روز اول ولخرجی و باغگردی و سینما و بوستان
گردی و مهمانی گرفتن بیخودی نبود. همان بهتر که اگر قرار است همین روند
زندگی را ادامه دهید بیسواد باشید چون با روند سواد بیشتر خرابی به خود و
جامعه و خانواده خود تحمیل خواهید کرد . بچه ها به گریه و التماس افتادند و
مرتب اظهار ندامت میکردند و به غلط کردن افتاده بودند . تنها تنبیه ساده و اندک من
در مورد شما اینست که حق و حقوق برادر و خواهران شما را به پای شما دونفر
نریزم . خود قادرید کار کنید و به هر سبک زندگی که خود دوست دارید انجام دهید .
حیف پول حیف مهر و محبت حیف ابرو و هویت واقعی . برادر بزرگتر به آغوش
خانواده برگشت و در کنار پدر با افتخار کار کرد و امورات زندگی خانواده
بهتر به چرخش در امد اما پسر کوچکتر و به قول معروف مایه شیر و مقصر اصلی
خود را به راه زد و با ناراحتی و بغض بسوی شهر روانه شد . هیچکدام از افراد خانواده نه سراغش را گرفتند و نه نشانی از او داشتند که مخارج زندگی برایش بفرستند . او هم سراغ خانواده را نگرفت . سال های سال گذشت روزی فردی به
روستا واردشد که خود را پزشک معرفی میکرد به نشانی خانواده و به سراغ پدر و
مادر امده بود انها از انجا کوچ دایم کرده بودند نه پدر و نه مادر در قید
حیات بود خواهران هم به خانه شوهر رفته بودند و در آن دهکده نبودند . اما تنها پسر بازمانده که
با عصا به سختی راه میرفت در کنج باغچه پدری تک و تنها زندگی میکرد . اشک
از گونه هایش سرازیر شد انگار همین دیروز بود که نصایح پدرسرم را به
سنگ نادانی می کوبید و آخرین درس زندگی عدم خودخواهی و پرهیز از دروغ و دو
رویی و زندگی ابرومندانه بدون اغراق انچه هستی خود را بنما نه انچه که باید
باشی . بالاخره از ماشین پیاده شد و برادر بزرگتر و ناتوان خود را در اغوش
گرفت . هر دو لحظاتی بعد جاده خاکی را که سر شار از خاطرات خوب و ناگوار
زندگی همراه با غم سنگین و آزار دهنده و پشیمانی را بیاد می اورد در پشت غبار و گردو خاک راه طولانی از دیده نا پدید
گشتند و برای همیشه دهکده اجدادی را ترک کردند . ایام خوش
متاسفانه در جامعه دیروز و امروز بودند و هستند افرادی که هویت واقعی خود را گم کرده و نقش پدر و مادر را هیچ می انگارند مطابق ضرب المثل معروف می گوید انگار از دماغ فیل افتاده اند .و باز می گوید از تو زایم و به تو خندم یادش رفته که از شکم همان مادری زاییده شده و با تحمل زحمات و رنج فراوان او را بزرگ کرده و در لحظه خود شناسی او را بی مقدار و نا چیز و گاهی مورد تمسخر قرار میدهد . حتما شما هم نمونه یی از اینگونه آدمهای بی توجه به اولیا سراغ دارید . خداوند همه گمراهان را به راه راست هدایت فرماید !بخصوص آنان که به پدر و مادر زحمتکش جفا و ظلم روحی روا داشته اند .
درباره این سایت