اولاد حاجی عزیز-ouladehajiaziz



برخی نوشته ها و تصویر ها یا شکلها و قیافه ها و حتی نگاه ها روح انسان را جلا داده و شادی و مسرت بعنوان هدیه تقدیم  و روح تازه در قالب ادمها می دمد ما هستیم که باید در مسیر انها قرار گیریم یا که انها باشند  در مسیر ما . شاد و با روحیه مثبت باشید ،دوستان  آیا شما هم بر این باورید واقعا .؟



در دو مجموعه  ( ایل ها  و اولاد حاجی عزیز ) داستانها و حکایت ها و وقایع واقعی ایل ها که عینا اتفاق افتاده است و هم چنین داستانهای توصیفی  مورد سلیقه افراد گونا گون نوشته و موجود است منتها به سبب برداشت و کپی برخی دوستان در برخی کانالها و سایت های مجازی و انتشار بی نام و نشان ، یا بهره برداری بسود خویش،  فعلا بشکل غیر فعال و رمز دار در آمده  ، تا در فرصت مناسب مورد استفاده علاقه مندان قرار گیرد یا بشکل  کتاب ، کتابچه یا مقاله . در  برخی از رومه های کثیر الانتشار . مقالهای قبلی منتشر شده از این قبیلند " گذر گاه مهم ایل تنگه دره گردو - گرگهای لایلور در انتظار بره های ایل، هیا هوی خاموش بند امیر که عنوان ان را تغییر داده بودند ، یعنی گذر ایل را از بند مهم بند امیر توصیف کرده و شاهد اتفاق و رویداد ان گذر دو سالانه ایل را توصیف میکند ، وقتی پرندگان خلق شدند هنوز قفس ساخته نشده بود و داستان دو قرقاول اسیر در بند یک پرنده فروش در یک نمایشگاه عرضه مواد غذایی و حال روز انها در فضای تنگ و زجر اور و تلاش برای رهایی را توصیف می کند   - غار تاریخی و باستانی 40 پله قوام آباد کمین که مربوط به دوره ساسانی و هم به ثبت رسیده و هم زمانی در گذشته ها مسی و بعنوان پناه گاه و نوعی دژ کاربرد داشته و تغییراتی در دهانه و دیواره ان جهت حفظ جان خود بعمل آورده بوده اند . - دو مقاله مفصل در مورد صنایع دستی چدرویه جهرم و رسم و فرهنگ این دیار در مراسم شادی و جشنها که تماما باصری نشین بودند و هنوز هم کما کان به حیات خویش در نسل جدید هم ادامه دارد گرچه تعداد زیادی از ساکنان مهاجرت کرده . اما به سبک زندگی نوین روی آورده اند و به باغ داری و کشاورزی می پردازند اینجا در ُسواد آموزی و صنایع دستی،  فرش  سر آمد بودند  ( قالی _ قالیچه ، گبه و تابلو فرش و غیره )
بافنده خانم زینب یوسفی و هنر مند خردسال ایشان مشغول بافت یک اثر هنری ایل ، در بافت فرش از اهالی حال حاضر چدرویه جهرم، باصری کلمبه ی اولاد یوسف






مقالات و مطالب ذخیره در این وبلاگ  که فعلا بشکل و حالت غیر فعال موجود است و بتدریج در اینده فعال می گردد . در صورت جابجایی برخی مطالب و ایجاد فضای کافی فعال سازی شکل میگیرد . با تشکر از بازدید کنندگان محترم و با پوزش فراوان که امکان نمایش همه مطالب در یک قالب  صورت نپذیرفته است . با پوزش از تکراری برخی مطالب و داستانها در  چند وبلاگ خود البته هدف اینست که در هر بخش دوستداران و طرفداران ویژه وجود دارد که زحمت گشت و گذار در سایر بخشها را به خود نمی دهند بنا چار تکراری به چشم میخورد . با پوزش چند باره از بازدید کنندگان عزیز و محترم
نام مقالات "
داستان رقص گرگ ها در افق تیره

0مرگ مادر بزرگ در سحر گاه سرد و زمستانی

0 رابطه عاطفی انسان و شتر در ایل

0نحوه شمارش گوسفندان در ایل

0 ضرب المثل های  رایج ایل

0 با قر قره ها در در حوالی یورد های کهنه ایل

0 سرگین غلطان پشت کاسه ای  در زمین و آسمان ایل

0 دوغ ، ماست

0 باید ها و نباید های و هنجار ها و نا هنجاریهای ایل

0کاربرد سرسره طبیعی در ایل

0تنگ شیری و چم شیری در مسیر ایل باصری

0اولین و اخرین یورد (منزل گاه ) ایل

0قشلاق در خشکسالی - سنگ بهره (سوراخ )

0داستان بهم پیوستان مادر و فرزند ایلی ( ایل زاده ) پس از15 سال جدایی گمنام

0سنگ های ساده و خوش خط دارای اشکال مختص ایل در مسیر ایل

0 شلواری که در مواقع حساس و احتیاج به توبره یا خورجین بدل می گشت

0غار کرم  آباد - قوام آباد در بخش ایل نشن کردشولی

0 کمال اباد ، آبادی بزرگی در مسیر ایل باصری و ایل نشین

0 سینی برنجی ، زیر منقل  قدیمی مربوط به ایل باصری

0بخو  (ابزار مهار اسب و لوازم نعل کوبی اسب ها

0خبر های داغ ایل در گذشته

0داستان نا تمام  ایل

0حرکت ارام ایل بسوی  ییلاق

0 بافته های باصری (جاجیم )

0نا گفته هایی در مورد قریه قدیمی باصری و بومی و محلی نشین قوام اباد

0رنگ پوشش و لباس محلی ایل ها و عشایر

0دمبل کوهی صحرای گلباران و دشت بابونه ای خنج

0 تخریب جنگل در مسیر ایل

0 فیلم سینمایی وسترن ( امریکایی ) و شرکت سقز گیری در جنگل بلاغی با همیاری عشایر  منطقه در گذشته

0عروسی در ساحل پر آب رود خانه سیوند (مربوط به گذشته نسبتا دور )

0 گنج پنهان در مزرعه

0 گنجینه  طلایی مادر بزرگ ایل

0 آشپزی در ایل - کله پاچه  در آش دوغ و ماست

0جدال واقعی قره خان با پلنگ  هر دو حین شکار مشترک ( قره بلاغ )

0 شیوع مالاریا در بین ایل باصری - 1349 خورشیدی

0 حرکت ایل در مسیر تند باد های بهاری و رگبار ها

0 شبی سخت در میهمانی ایل و پناه اوردن به ویرانه کاخ ساسان

0 چگونه درد و غصه جانکاه را فراموش کنیم ؟

0 ضروریات زندگی روز مره ایل در گذشته

0 خطوط زیبا و چشم  نواز  بر سینه سنگ قبر های ایل باصری  در مسیر کوچ های گذشته

0 عشایر کردشولی و باصری در قوام اباد

0کمی از دریای صنایع دستی (فرش دست باف ) طایفه دره شوری - ایمانلو - قشقایی

0 توصیف اوقات  روزانه  زندگی   ایلی

0 سیسبو در عشایر  - دردی که درمان پزشکی قطعی ندارد

0 غذا های سنتی و محلی ایل -

0 واحد وزن و اندازه  طول در ایل  قدیم

0 تهیه مشک قاتوقی

0 نون جوش ایلی

0 برکه شکسته در قشلاق  ایل

0 تشابه فرهنگها و اقوام در سایر نقاط ایل نشین

0سوسک طلایی و کر کس ها از منطقه ایل مهاجرت کردند

0 سواد آموزی در ایل باصری

سر گذشت ایل ها - نقش گیوه - ملکی  در زندگی ایلی

0 ختنه سوری در ایل

0 حمام دهکده در مسیر ایل

0  تارزن ایلم رفت

0 هیچکس از درد درون  دیگران آگاه نیست !

0 سقوط شتر با بار خورجین پول های نوت به درون کانال اب حوالی تخت جمشید 

0 تولید و فواید سیاه چادر ایل

0 خاطرات گذشته

0 شیر بهره  کاری پسندیده در ایل

0 کوچ  - ابگیر ها

0 ایل پیمای ایل - گذر گاه سخت ایل

0 نوروز در ایل

0 داستان خاطره انگیز تفنگ سر پر  - البته برخی مقاله ها و مطالب مصور احتمالا در زیر مجموعه  ایل ها فعال است .
بره های همنوک  ایل (سر نوشت )

0 بیش از صد ها مقاله مصور دیگر هنوز موجود است که فعلا مجال و ظرفیت رونمایی وجود ندارد. ضمنا از اشتباه  های املایی و گرامری خواسته و نا خواسته و هر گونه  نا میزانی ترکیبات و جمله بندی و احیانا غلط املایی را فعلا بر ما بخشیده و گوشزد فرمایید ، خواننده محترم و گرامی  سخت محتاجیم به ارشاد شما عالمان عالیقدر .

لطفا از بهره برداری از تصاویر و متون بدون نامبری از منبع و مرجع تمام و جزییات این وبلاگ و زیر مجموعه های ان خوداری فرمایید . با سپاس

illha.mihanblog.com
qeshlaq.mihanblog.com
sahraha.mihanblog.com
kamin.mihanblog.com
lahvazeill.avablog.ir
در مورد و ارتباط با ایل باصری



هرسخنی و نوشته ی  و عکسی میتواند اثر خوب و یا بد در ذهن و روحیه آدمها  داشته باشد . انسان را گاهی سر شوق آورد یا کلا نا امید یا امیدوار نماید
پس سزاست که در گزینش مطالب خواندنی دقت و توجه ویژه نماییم .



illha

اوایل بهار بود و دمدمه های فروردین و تازه قدم به سال نو در قشلاق ایل نهاده  بودیم . ایل هم در چهار گوشه و میانه دشت و دمن و کوهسار  خود را مهیای حرکت از یورد های زمستانی به سمت ییلاق کرده بود . هوا خوب و زمین حسابی نفس کشیده و سبزه ها سر بر اورده بود . ایل هم پیا پی در جنب و جوش کوچ بود .  جوان بودم و  شاد جاهل بودم و مغرور  ، از پی کاری و خرید عازم شهر بنارویه بودم . آنهم نه با اسب و چهار پا بلکه با موتور سیکلت که تازه در ایل پا باز کرده بود . نو بود و قبراق  و تمیز بمانند عروس (کنایه ایلی )درخشان  و خوش رنگ و  پر قدرت ،بجای پاشنه و لگد و شلاق یا سوار بر چهار پا و  قاطر ،نچ نچ کنان  به اسب  یا قاطر و چهار پایان کافی بود تا دسته گاز ان را بچرخانم و خستگی نا پذیر دشت را زیر و رو کیلومتر ها را بی حساب و کتاب همرا ایل ، فرا تر  از ایل طی  نمایم. ابن بار دشت شوره زار بین جویم و بنارویه لارستان حدود 30 تا 35 کیلومتر یا بقول  قدیمی تر ها 5 یا 6 فرسنگ یا کمی کمتر یا بیشتر ،مسافت یکدست صاف و خاکی کوفته بدون دست انداز و بهتر و راحتر از جاده آسفالت مستقیم بمانند زبان مار هم مسیر و موازات کانال عظیم آب و منال معروف بنارویه که از جویم سر چشمه و تمام زمینهای بین دو شهرک و آبادی را مشروب و آبیاری میکرد . همین راه ارتباطی مابین دو آبادی میانبر از دل دشت شوره زار سر شار از  بوته های شوره و سلمه و در بهار با گلهای زیبا و کم ارتفاع دشت و صحرا  را با با رنگها و مناظر دلفریب و مسحور کننده و نسیم خنک تزیین و نوازشگر هر موجود زنده ای بود . در کنار و گوشه گوشه دشت زیستگاه و جولانگاه آهوها ، انواع پرندگان خوش خوان و آنطرفتر گردشگاه پرندگان زیبا مانند دراج و هوبره و کبوتر های وحشی و جوجه های ریز و درشت  بود . کرم نوروزی چند رنگ و شبه موریانه ها وجب به وجب دشت را فرا گرفته و روی زمین بر سر و برگ گلهای می جنبیدند و لول میخوردند . نمیشد پا را از جاده بیرون نهاد حیات با شدت و قدرت خود نمایی میکرد .در دشت سر سبز منطقه   که همگان هم طبیعت بیدار شده را نویدبخش و  زینت داده بودند و هم  بخشی از دشت  را اشغال و زیبایی دو چندانی بخشیده بودند. در آن فصل کوتاه هرچه طراوت و زیبایی طبیعت در انجا نهفته و ظاهر بود  با راه خاکی و تخت و صاف بدون پیدا شدن از یک ریگ و سنگی حتی برای دارویی پیدا نمی شد . دو باره بگویم  یکراست بدون پیچ و خم مانند زبان مار بین دو شهر(آبادی آباد ) کشیده شده بود . من هم تازه به نیمه راه رسیده بودم در صبحی دل انگیز و خنک و اواز خوان به پیش میرفتم که نا گهان کلاه نو و دوره داری را دیدم که با وزش تند باد روی لبه چرخ می خورد و در کنار راه خاکی همراه گلوله های در هم پیچیده  و تنیده بوته های شوره ( بوته های خشک شده و باد و باران خورده از سال قبل ) در میان گرد و خاک  بجا مانده از پاییز و زمستان سپری شده به میانه جاده همزمان  به یکدیگر  رسیدیم . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . تحفه ای  نا چیز و باد آورده و خوش قدم و خودش به استقبال من امده بود . توقف انی و ان را بر گرفتم ، سبک بود و خوش نقش و یکی دو  طره پیچ دار ظریف در دور ( کمر) داشت . پیاده و در نیم راه ان را بر سر گذاشتم  ، از جفت آینه گرد و کوچک روی دسته موتور اکتفا نکردم و در  سایه دراز و باریک جاده خاکی بار ها ان را با ژست و ان  و ر و اینور چرخش ، جلو  عقب رفتن و شکلک در اوردن  آزمایش  کردم و ان را درست لایق ، اندازه، مناسب  خود دانستم . حتی ساعتها هیچکی از ان مسیر خلوت و را ه میان دشتی گذر نمیکرد .زیادی در خود و زیبایی اندام با ان کلاه غرق گشته و برای بردن ان به شهری که همه از ان کلاهها بسر داشتند با خود کلنجار رفتم و از بس نو بو دلم نیامد ان را مچاله ، حتی یک تای کوچک و در خورجین  ترک  موتور بگذارم . سر انجام تصمیم گرفتم در همان  مکان کنار راه  خاکی پر بوته  زیر یک توده خشک و تر ،به امانت بگذارم تا در راه برگشت ان را بر سر نهاده و عازم ایل شوم . با ذوق و شوق  ان را لابلای گلوله های بوته های شوره نهادم و در طبیعت دشت بیکران منظره زیبایی یعنی یک دماغه کوه بسیار دور را نشانه گرفتم از بس لب جاده توده ها  خاشاک و بوته زار یکسان بود بخشی  از دشت را نشانه و گواه گرفتم . با عجله به سمت شهر رفتم و خرید ها را زودتر انجام دادم . دیدم در ویترین و خارج و درون دکانها پر بود از انواع کلاها ی لبه دار و مد روز بود .  یک ساعتی بدرازا کشید تا دوباره راه برگشت را در پیش گرفتم . با تعجب به میانه راه که رسیدم تمام جاده و اطراف جاده و بوته ها و گلوله و توده های در هم پیچیده  های  ثابت و در حرکت بوته ها یکسان و مو نمی زدن . خبری هم از ان منظره نشانه گرفته هم نبود .  گردا گرد راه و بیراهه و دشت و جاهای مختلف را پیاده و سواره کاویدم و حرص خوردم و ان تحفه نیافتم . بار ها و بار ها  ، سر و ته ان راه خاکی را رفتم و برگشتم ولی باز هم چیزی نیافتم . خسته و نا امید به این بوته و ان بوته لگد میزدم که چرا امانتی مرا نگه نداشته . تصمیم به گذر از خیرش شدم و با خود فکر کردم که باد آورده را باد میبرد .اما هروقت ان مدل و انگونه کلاه را می بینم بیاد 40 سال قبل می افتم و ان ماجرای کوتاه کلاه بسر گذاشتن و سر انجام از دست دادن .ماجرای رسیدن کلاه و غیب زدنش  را هر گز از صفحه ذهنم  نمی توانم پاک و محو کنم . لابد خیلی برایم مهم بوده است . دلخوش باشید . easy come easy go  ضرب المثل معروف باد آورده را باد می برد واقعا صدق می کند . گرچه در مورد پول و مال و منال و دارایی بیشتر مد نظر است اما بعضی اوقات در مورد چیزهای کم اهمیت هم صادق است . ایام به کام تا سخنی و داستانی دیگر .داستان بعدی : چه شد که من از گدایی دست کشیدم ؟
مقاله
روزی که پرندگان خلق شدند قفس ساخته نشده بود !در صفحات جانبی

illha


داستان ایلی گلبهار در ایل ها       illha.mihanblog.com

اردشیر دوم ساسانی  و زیر پا گذاشتن جولیانوس امپراتور روم - نقش برجسته کنار دو تاق کوچک و بزرگ تاق بستان کرمانشاه** بازدید و تصویر ها مربوط به سالهای قبل است .



صخره عظیم فرهاد تراش منسوب  به خسرو پرویز سا سانی  در کوه بیستون کرمانشاه نزدیک کتیبه بیستون  از داریوش اول هخامنشی


نمایی از کتیه داریوش بزرگ  در دامنه کوه بیستون کرمانشاه - هخامنشی

ورودی جاده شاهی سنگفرش  باستان به محدوده  بیستون  - طاق بستان -  کرمانشاه کنونی
یکی از زیبا ترین کار هنری بر سنگ و حکایت سریالی شکار گراز  در 4 مرحله  رامشگران  همراه با موسیقی و جمع آوری و حمل شکار در بیشه زار منطقه با تیر و کمان
از فیلمهای   تصویری مرحله ای سنگی بی نظیر و هنری عهد باستان را به تصویر کشیده - ابتدا فیل بانان با هیاهو سر  صدا و آلات موسیقی شکار ها را رم میدهند و شاه در زورق با ملازمان و رامشگران آماده تیر و کمان بدست  شکارها را هدف قرار داده و موشیقی مینوازند و بعد اعلام پایان شکار و شاه تیر و کمان را جمع و از حالت هدف خارج کرده دمی بعد شکارهای نیمه جان را با از پا در آورده  و با  خرطوم فیل جمع آوری و حمل میکنند بسوی مطبخ یا محل مورد نظر


شکار در 4 مرحله با ظرافت و مهارت حجاری شده فیل بانان سواره شکار (گراز ها) را به بخشی از نیزار رم میدهند شاه با حمایت اطرافیان خود با تیر و کمان شروع به تیر اندازی و شکار میشود ، پایان شکار اعلام شده و تیر و کمان برداشته میگردد . مرحل اخر شکارها جمع اوری و توسط خرطوم فیلها باربندی و انها که زنده هستند با ضربات جان انها را میستانند . البته تمام مراحل با رامشگران و دست ن و کف ن و نواختن آلات موسیقی به اصطلاح به هیجانات شکار می افزایند . دوره ساسانی و قاجار آثاری را بر پیکره طاق بستان می بینیم





اسامی فقط ،یکی و اقعی و سایر غیر واقعی و قراردادیست !


 

::        : این داستان بر اساس واقعیت تنظیم و نگارش شده است illha :

در واقع اتفاق افتاده است

اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت (عشق لیلا به فنا رفت )

دو پسر بچه از غریبی به ایل ما امدند

ایل در پهن دشت قشلاق در یورد های زمستانی در گروه های کوچک اما  پراکنده  نیمه زمستان را با سیاه چادر های ویژه زمستان  سپری میکردند . از سمت غرب دشت از  آن دورها دو لکه سیاه هم اندازه بسوی مرکز دشت و سیاه چادر ها مشاهده میشد . هر چه نزدیکتر میشدند بوضوح به آدم کوچولوها شباهت داشتند . وقتی به بزرگترین چادر چند کربه و چند چادر یدک نزدیک شدند معلو م شد دو پسر بچه هم قد و قواره از سرزمینهای خیلی دور و غریب سر به بیابان نهاده ، برای کار سر انجام به  سرزمین عشایر نشین روی آورده بودند . آنها حدود 8 و 9 ساله بنظر میرسیدند. اهالی چادر بزرگ و پر جمعیت انان را بگرمی پذیرفتند و پس از پذیرایی مختصر ناهار و چای از حال و حکایت انان  جویا شدند بچه ها میگفتند  یک هفته ای میشود که از دیار خیلی  دور خود جدا گشته و براه هستیم .پرسان پرسان به این سمت آمدیم . صاحب چادر که مرد بسیار مهربانی بود بدون چون و چرا  مانع ادامه سفر انها شد. و انها را بگرمی دعوت بماندن در ایل و منزل او کرد . انها که از خدا  خواسته  بودند ، اقامت را به ادامه سفر ترجیح دادند و دو سه روزی میهمان بودند . از طرفی مدت  کمتر از دو ماه   به اغاز سفر و کوچ ایل به سمت ییلاق نمانده بود و نیروی کمکی   نیاز  داشتند. راضی به نگهداری دو پسر بچه شدند . در این مدت کوتاه اقامت انها، قابلیت یاری رساندن و کار و تلاش خود  ادامه ماندگاری رابه نمایش گذاشته و به اثبات  رساندند . با رضایت طرفین ، ابتدا نان و خورد و خوراک بدون مزد و ماجب یکی را به نگهداری شتران و دیگری را به چوپانی گماشتند . قربان پسر کوچکتر به شغل ساربانی  مشغول شد . او بمراتب  زرنگ تر و زیرکتر و چابک تر مینمود . یک ماهی گذشت و هر دو از خانواده ارباب خود از جهت کار و خوش فرمانبری،  راضی به ماندن در ایل بودند . کم کم فصل بهار از راه می رسید و مهاجرت ایل هم اغازمی شد . هر دو کاملا به وظایف خویش آگاه و مسئو لیت پذیر بودند . با همین نام و نشان چند  سال بهار و پاییز بهمراهی ایل سرحد و گرمسیر را طی کردند و به دو نو جوان رشید و توانای ایلی تبدیل و با تربیت  و ارشاد ارباب خود خو گرفتند .ارباب و اعضای خانواده هر دو را مانند سایر فرزندان  خود عزیز و گرامی و با خوش رفتاری سبب رضایت انها و کار و تلاش بیشتر و خدمت به ارباب که حالا بعنوان پدر او را می خواندند، بدل گشتند . شاید بعنوان  طولانی ترین ایام خدمتگذاری  افراد غریبه ی بودند که بعنوان خدمت درگوشه ی  ایل مانده بودند . اینک دارای حقوق و مزایای مرسوم در ایل شدند . سالی دو سه دست لباس و ملکی و چند بز و میش بنام انها رنگ زده و داغ و دروشم میشد . اما قربان هم علاوه بر گوسفند بچه شتری (دیلاغ ) را تحویل گرفت و همیشه دقت و مواظبت بیشتری نسبت به او داشت . هردو بهم علاقه شدیدی داشتند . او دیگر ان پسر بچه سابق و کوچولو نبود و روزگار او را فردی با اراده و مصمم و  با تجربه   ساخته بود .قربان  از اوایل به نواختن ساز نی پرداخته و آهنگ  باب دل خود که حاکی از   دوری زادگاهش را مینواخت . شبها برخی علاقه مندان گرد او در چادر ش جمع میشدند و نوای نی او را میشنیدند و لذت می بردند . صبح و عصر هم روی تپه  مجاور دشت کنار سنگی در سایه درخت کناری پر شاخ و برگ نی مینواخت و تمام درد و رنج و آلام  خود  و دوری از زادگاه اولیه اش  را در نوای نی میزد و دمادم مینواخت .ان شتر کوچولویش حالا به یک لوک باربر و مطیع بدل گشته بود و با نواختن نی گرد او چرخی میزد و سپس شروع به طبل زدن میپرداخت طبلی با زبان کف کرده و از حالت عادی خارج و دست و پاها را متناوب به زمین میزد و این نمایش ساعتها بدرازا می کشید .می گفتند که شتر او هم با نواختن نی همراه قربان، اشک در چشم هردو جمع و ازگوشه  چشم ،هم از رخش به زمین سرازیر میشد .  داستان  او را و نواختن نی  و طبل لوک در سراسر ایل پیچیده بود و حرف و گفت از او در میان بود . لوک او کمک زیادی به اهالی میکرد برای بیرون کشیدن دول های سنگین پر از آب  از چاه معروف اژدری در دل دشت   در گاو رو در پاییز کم اب قشلاق و در کوچ حمل پایه های چوبی و ستونهای سیاه چادر سنگین و خود چادر  به اندازه دو برابر معمول بارکشی و ساعتها زیر بار فرسنگ ها راه را بدون توقف راهپیمایی میکرد .بعضی وقتها سرکش و یاغی شده ، فقط فقط مطیع قربان  بود .زندگی او از زمانی که به لیلا دل بسته بود رنگ و بوی نو یافته بود . اوبه تازگی عاشق لیلا  ارباب خود شده بود .اما قضیه عاشقی خود را بروز نمی داد  قربان درد و رنج و عشق نو بنیان خویش را عمیقا در نوای نی با شدت و حدت فزونتر و غمگسار تر مینواخت . اگر چه در این مورد سخت گیری ها و ملامت ها بر او روا داشته بودند اما دلخوشی او دیدن لیلا کنار چشمه و چاههای محل برداشت و حمل آب و یا در گذر گاههای باریک و بهم ریختن ایل هنگام گذر بود . کم کم لیلا هم بنحوی عشق وافر او را حس کرده و پذیرفته بود .بتدریج دیگران هم از ماجرا آگاهی یافته و سر ناسازگاری با هر دو داشتند . گرچه مدام الفاظی نا پسند از این عشق غریبه و ملامت از اطرافیان و طبقه اجتمایی ،  وی را رنج میداد . ولیکن دل و دستش دست بردار نبود و مدام فکر و ذهنش نزد لیلا بود . جرات بیان و پا پیش نهادن را نداشت . فقط با نواختن و چشم دوختن به چادر لیلا درد او را فاش میساخت.

داستان بعدی احتمالا این باشد :سگ بینوا و با وفای من

با پوزش از غیر فعال شدن برخی مطالب به سبب کمبود فضا و درج مطالب جدید
illhaگرچه متن یا  نوشته به اندازه صوت و تصویر هم آوردی نمی کند اما نوشته خوب اثر مثبت  روی علاقه مندان خود  دارد .
( لطفا قبل از خواندن کامل متن قضاوت نفرمایید  !!)من از اوایل کودکی با دیدن تصویر عکس اسب در کتابها کم کم علاقه شدیدی به اسب و اسب سواری پیدا کردم . اما هر گز به آرزوی واقعی خود بجز در رویا ها نرسیدم . هیچ  فردی از خانواده توجهی به خواسته ام نکرد . اما تا دلتان بخواهد مرتب معلم سر خانه برای تربیت و سواد آموزی داشتم از همان اوایل شروع به شناخت اشیا و افراد دور و برم معلم تنها عنصری که خواسته ها را میشنید ولی او هم بی توجه بود .معلم داشتم  تا بگفته بزرگان  که در آینده با سواد و ادم درست و حسابی شوم شاید بدرد جامعه هم بخورم . اما من در رویای داشتن  اسب بودم انهم از نوع سفیدش . غیر از این رویا در ذهن خود چیز دیگری پرورش نمیدادم . اغلب از آقا معلم پرسش های از نوع و چگونگی پرورش و مسائل سوار کاری داشتم اما دریغ از یک جواب کوتاه و شاد کننده کودکانه ، هیچ وهیچ . بمانند اینکه معلم تعهد داده بود بجز  موضوعات درسی از تدریس موضوع متفرقه خوداری کند . معلم بجای مطالب مورد علاقه ام ،ذهن و مغزم را انباشته از مطالب ریاضی و غیر ریاضی  فقط توصیه وار و تکرار مکررات بنمود و حاصلی هم پدید نیامد از آنهمه تلاش و زحمت فراوان بی نتیجه . این روند بیش از سه سالی  بطول نیانجامید و حاصل آن سه معلم متفاوت با روحیه متفاوت ولی همه کنار رفتند . این تغییر  و جایگزینی معلمان عزیز سبب نشد خوراک ذهن را تغییر و اصلاح نمایند و هیچگاه دل به درس شیرین معلم ندادم .روند تغییر الگو و راه و رسم مدرسه هم با هیچکدام از معلمان برای کشاندن ذهن و فکر به مسائل مد روز ثمر بخش نبود . من تصمیم خود را گرفته بودم . فقط اسب و اسب سواری در ذهن خودم خلاصه شده بود . من هم دست به ابتکار نوینی زدم . حال که من توانایی درس دادن به بچه ها را آموخته ام چرا کلاس درس تشکیل ندهم . به بچه های هم سن و سالم در کوچه و اطراف محله پیوستم . قصدم درس رویاهایم بود . آنقدر هم لذت بخش که همه چند دانش آموزم با علاقه گوش میکردند و دنباله رو ماجراهای رویا هایم بودند . عصرها و سر شب در تاریک و روشنایی های فضای باز و در نور کم فروغ ماه بهترین اوقاتم بود برای تدریس موضوعات مورد علاقه خود و دوستان قدیم و جدید . کار سختی نبود . اغلب چیزهای مورد گفتگو یکطرفه برای بچه های در و همسایه و محله خود به قصه و داستانسرایی مشغول بودم و یکی دو ساعت را به بازگویی قصه ها می پرداختم . موضوعات هم ابتدا مقدمه ای بر کیهان و جهان پیدا و پنهان زمین و آسمان بود سیاره و ستارگان در زمره مهمترین موضوعات درس بود هر دو را ستارگان می نامیدم و متحرک . هزاران ستاره در آن آسمان لایتناهی داشتم و اجازه نمیدادم هیچکس به ستارگانم مالکیت پیدا کنند . همه غرق تماشا و اشاره من به سمت و سوی آسمان بودند . همه ستارگانم نام ویژه داشتند . . نام تمام موجودات عالم را بر ستارگانم نهاده بودم مبادا از یاد ها برود تا انجا که به ذهنم میرسید نامها را مرتب روی هر ستاره نام گذاری میکردم ، از مرغ و خروس گرفته تا مار و مار مولک و شیر و روباه و گرگ و میش ، طاووس و بلبل ، شاهین و عقاب ، کبک و غاز های وحشی نام داشتند . شبها برخی از ستاره ها را گم میکردم . بچه ها را بکمک می طلبیدم تا گمشدگان را بجویند .برخی دیر تر ظاهر میشدند . همه سرها سر شب بسوی آسمان بالا بود . نقطه ها و روشنی های ضعیف و کم نور را به وقتی مناسب در آینده واگذار میکردم . پس از خاتمه درس ستاره ها به سراغ ماه و سفر به کره بی نظیر  میکردم . ماجرای سفر به ماه را با اسب سفید خود برای اولین بار میگفتم و شروع بار دوم برای سفر به ماه که با اسب سفید خود می تازیدم و از کوهستان آنقدر بالا میرفتم تا به آستانه ورود و قدم به ماه میگذاشتم . آنقدر باید بالا و بالاتر میرفتم تا نوک قله که به ماه نزدیک شوم . ناگهان اسبم افتاد و دست و پاهاش مجروح شد و از سفر باز ماندم . در تلاش بودم برای این ناکامی و جبران ادامه سفر کاری بکنم . دوباره به خود آمدم وای بر من کو اسبم و کو ان شب مهتابیم  و کو ان فاصله کم ماه به لبه کوه تا راحت بتوانم به انجا برسم . اینها همه رویا و آرزوهایی بود که برای دوستان میگفتم و انها سرا پا گوش بودند . دوستان که در این محفل نسبتا کودکانه جمع بودند بدقت داستان ها را پی گیری میکردند و گاهی افسوس و آرزوی رسیدن به ماه و ستاره ها را داشتند . من بتدریج بزرگتر و مهارت درس و مشق آموخته بودم و دیگر نیازی به معلم جدید نداشتم . عصری بلند در هنگامه پاییر بود که یکی از شاگردان من از سر کار از مزرعه با پدرش به دهکده مان بر میگشت . او اسب سفید را دیده بود و سر راه خود به دروازه دالان گلی خشتی منزل ما آمده بود و مرتب و هراسان در را میکوبید . از کارکنان انجا دم در رفت و پسر هراسان بنام دانا را دید که احوال مرا میگرفت . او هم مرا صدا زد که جلو در با شما کار دارند . من با عجله از اتاق بیرون پریدم . دانا شاگرد مودب و عاقل را دیدم . کنار گوشم به ارامی گفت اسب سفید شما را دیدم کنار رودخانه در مقابل بیشه زار در چمنزار روبه زردی پاییز به چرا مشغول است . پس عجله کن تا از دست نرفته  کاری بکن . من بلادرنگ به  طرف نشانی اسب سفید    دویدم . خشنود و راضی از جستن یک اسب سفید بودم .نزدیکتر شدم در کنار رودخانه و بیشه زار انبوه اسب سفید در میان ده ها اسب و کره اسب میدرخشد . در دل مزارع و زیر سایبان درختان بید کهنسال چندین چادر ایلی بر پا شده و گله و گوسفندان هم پراکنده و سر و صدا و شور و هیاهوی انها گوشها را کر میکرد . مستقیم به سمت چادری رفتم که حدس میزدم صاحب اسب سفید باشد . چشمم به اسب سفیدی به سفیدی برف که با غل و زنجیر دستها را بنحوی سخت و محکم اراسته بودند. دو دستش در زنجیر و قفلی بر ان بسته بود و حرکتش ارام آرام بود و صدای بهم خورردن حلقه های زنجیر صدای غیر قابل تحمل و وزن سنگین انهم بنظرم آزار دهنده بود . به چادر رسیدم و به آرامی سلام گفتم و دستی بر طناب در استانه سیاه چادر ایستادم . اعضای خانواده پس از پرسش و شناسایی مرا به درون چادر با فرش قالی چند رنگ  و زیبا دعوت و با نان و دلمه ( پنیر تازه کیسه ی )و انگور باغهای محله خودمان و یک چای خوب و مناسب پذیرایی کردند . من به اسب مورد نظر نظر دوخته و نیت خود را برای بدست آوردنش تازه داشتم نقشه میکشیدم . دقیقا متوجه این مورد نبودم که اگر بر سفره  هر میزبانی بویژه یک ایلیاتی نان و نمک چشیدی نباید نمکدانش را یا بشکنی و یا با خود ببری کاملا غافل و نادان بودم . در عین لذت بردن از خوراک ساده و نهایت مهمان نوازی نقشه چگونه ربودن اسب سفید خوش هیکل را در ذهن می پروراندم . این اسب نازنین مناسب سفرهای رویایی نا تمام من به جاهای نا شناخته بود .چشم از آن بر نمیداشتم تا در دمدمه های غروب بتوانم ان را به چنگ آورم . به همان ذره عقلم رجوع کردم با خود گفتم بلند شو آفتاب دارد میپرد . تا اسب به بیشه زار بسیار نزدیک است فرصت را غنیمت شمار . من هم بر خاستم و به اصطلاح خدا حافظی بر عکس مسیر ورود به چادر ها راهی گوشه بیشه زار شدم در یک فرصت مناسب خود را در قلب بیشه زار پنهان کردم .هدف اصلی کشیدن افسار رنگی پیچیده دور گردن اسب به درون بیشه زار بدور از چشمان اهالی چادر نشینان بود . باید نقشه را بی نقص بدون دیده شدن انجام دهم و الا گیر می افتادم . در لایه نازکی کنار نی زار با دقت  تمام استتار سرک کشیدم تا از وضع جمعیت چادر نشینان با خبر شوم . بر خلاف انتظار دیدم ده ها چشم و گوش دقیقا بهمان زاویه دید میزنند . عقب نشینی کردم و باز هم انتظار . عجله کردم و ارام روی زمین نشسته  لااقل به اسب مورد علاقه ام رسیده ام . دل به دریا زدم و شهامت بخرج دادم یک متری هدف رسیده بودم . هر چه بادا باد  برخاستم افسار و یال اسب سفید مخملی را گرفتم و به زور بداخل نیزار و بیشه زار انبوه کشاندم . از بد اقبالی من سگها ی  نگهبان اطراف چادر ها متوجه من شدند و بسرعت به سمت من آمدند . دیگر ترسی نداشتم و اکنون داخل دژی مستحکم بنام پناه گاه بیشه زار شده بودم و اینجا از نا آرامی اسب پریشان و ازش خواهش کردم ساکت و آرام باشد همه چیز درست میشود . آفتاب به پنهان شدن پشت کوه  زردی و غبار محلی داشت رنگ تیرگی به افق میبخشید . هم شاد و هم نگران بودم بالاخره دستم به اسب سفید در کنج رویا هایم رسیده بود ولو برای اندک زمانی . ناگهان صدای چادر نشینان بلند شد فریاد زدند اسب طلاره غیبش زده . اینجا و انجا همه جا پر از نیرو های گشتی ایلی گشت . بفکرم رسید که همه با خبر شدند که اسب سفید مفقود شده و جستجو ادامه دارد . به گویش خودشانی حرف میزدند و بالا و پایین میرفتند . انها که براحتی دست بردار نبودند . ضلع جنوبی بیشه زار محدود به رودخانه با گودال های عمیق و چرخشی آب در حال حرکت و غیر قابل خروج از این مخمصه و گرفتاری جدید بود . باید شب طولانی را انتظار و از جبهه روبرو و در محاصره ایل با اسب فرار کرد و به سرزمینهای نا شناخته و جدید رفت . اگر موفق به گذر از این مرحله شوم .  اوضاع برای من بد و وخیم تر شده بود . محاصره کامل  از سه طرف بیشه زار  انجام و امکان خروج نبود . بچه های کلاسم  ابتدا مرا مزدو و این اواخر مزدور صدا میزدند . من اوایل به مردم کوچه در ساخت دیوار گلی و باغچه مجانی کمک میکردم به همین منظور نام مرا مزدو نهاده بودند تا کم کم به مزدور بدل گشتم . کار بی مزد منظورشان بود . حال در این اندیشه بودم که اگر گرفتار شوم نام ننگی بر تمام خودم و اهالی دهکده و بر بچه های کلاسم تا ابد میماند . با خود گفتم تا عبرتی برای آیندگان باشد چنین غلطی هر گز مرتکب نشوند . خلاصه خلاصی بدون اسب هم امکان نداشت . با توصیفات صادقانه خود یکراست به سراغ دهدار و کدخدا و اهالی دهکده مجاور رودخانه و بیشه زار و عشایر ساکن یکروزه و آماده کوچ فردا و مهاجر رفتند تا این افتضاح رخ داده را حل و فصل کنند . تا حدودی رد یابی کردند و داخل بیشه ورود کردند اما ترس از حضور خوک و گراز و سایر درندگان هیچکس در این شب براحتی حاضر به ادامه نبود اما من که هراسی نداشتم . حدود دو ساعتی ماجرا ادامه و دست از محاصره برنمی داشتند . ناگهان صدای آشنایی بگوشم خورد بدنبال فرصت طلایی و آمدن کامل تاریکی و حضور ستارگانم  در آسمان  و گرفتار در میان انبوه درختان و نیزار های تر و خشک و دیر گذر زمان دل آشوب و دل نگران بودم . حال که صاحبان اسب برای پیدا کردن اسب مصر بودند می دانستند اسب  با این غل و زنجیر و بخو نمی تواند از بیشه دور شده باشد . تازه من فکر اینجا را نکرده بودم که چگونه با این وضع میتوانم اسب را با خود ببرم . انها بسیار زرنگتراز من  بیچاره بودند .  مثل اینکه  اسبشان را مجهز به گیر بی صدا کرده بودند . این صدای آشنا کسی جز کدخدای دهکده و صاحب چند پارچه ابادی نبود .مردی پر نفوذ و دارای املاک بسیار و با تمام وجود اخلاق و روحیات مرا میدانست و شناخت کامل داشت . احتمالا برای کمک به من به خود زحمت داده بود . سواره بر اسب بهمان حوالی و در جمع مردم ایل حاضر شده بود اسبش پای کوبان و بالاتر از همه غرا سخن میگفت و مردم را به ارامش دعوت میکرد و در پی حل مشکل و جستن اسب بود داشت به مردم قول مساعد  میداد . همه  اهالی ربودن اسب را به من نسبت داده بودند . تردید هم نداشتند . کدخدا در این میان نرم خرد میکرد و مزد هم نمیگرفت . زیرا مقصر اصلی هم از اهالی دهکده  در اختیار  او بود باید نرمش و مدارا میکرد .  در این حین با فرا رسیدن کدخدا بحث و جدل داغتر شد تقریبا بهنگام موعظه کدخدا همه در سکوت کامل بودند بجز سگهای پیشنک ایل که دمادم واق واق در هم و  بی تاب آنها  سکوت صحنه را میشکست . کدخدا فردی با تجربه و با تدبیر و فهیم بود که از طرف محله ما برای حل مشکل فرا خوانده شده بود . همه در اطراف و گوشه های بیشه منتظر و به تبادل نظر و دسته و گروهی می چرخیدند . هر کسی یک ایده ای داشت . یکی میگفت تا صبح فردا محاصره را ادامه دهیم دیگری حرف از تیر اندازی هوایی را پیشنهاد میداد . دیگری داخل بیشه به جستجو بپردازیم . اما کدخدا یک کلام پیشنهاد داد و همه متفق القول تائید کردند و پذیرفتند . نظرش این بود که نیاز ی به زحمت دادن  خود نباشید و هیچ کار خطرناکی انجام ندهید تا چند دقیقه دیگر من اسب و را هردو پیش چشم شما ظاهر میکنم . حرف بی حساب و غیر منطقی میزنه این مرد .عده ای حرفش را پوچ میدانستند . کدخدا مصرا تاکید میکرد حالا میبینید . همه را به عقب فرا خواند و گفت آتش بیاورید تا بخشی از بیشه را به آتش بکشیم . همه مردم حاضر در اطراف چادر ها دور هم جمع بودند و سر شب نا آرامی را سپری میکردند .  آتشی در گوشه بخش میانی بیشه بشکل کنترل شده بیا افروختند . همان مسیر ورود اسب به داخل بیشه  شروع به شعله ور شدن گردید صدای پکیدن ودود ساقه های نی و علفها و تنه نازک و کلفت درختچه های لب رود در هم در میان شعله اتش میسوخت و ستون دود همه را فراری داد . آنطرف رودخانه عمق آب زیاد بود و با اطمینان کامل راه فراری برای هیچکس باقی نبود . من هم در دل اتش در حال نزدیک شدن احساس خطر کردم و سراسیمه به سمت چادر ها با فاصله اندکی از دود و آتش خود را به خارج محوطه  در میدان خالی و در محاصره  افراد ایل با شرمندگی خارج شدم و از طرف دیگر با فاصله چند متر هم اسب سفید برای نجات جانش دو دست در هوا و با پرش های بلند و با صدای زنجیر های متصل به آن از میان دود و آتش خارج شد . مردم حمله ور شدند . اما کدخدا قبل از عکس العمل همه با شلاق بلند دو سه ضربه کوتاه بر پیکرم نواخت و گفت بیچاره مزدور بی عقل و شعور ّ بی انصاف کله پوک اسب به چه درد ت میخورد انهم اسب مردم را گروگان میگیری .قصدش ارام کردن مردم بود . اخرش هم گفت این پسر بچه شیرین عقل و نا خوش احوال است . دوباره از تو می پرسم اسب برای چه میخواستی . من هم با لکنت گفتم برای دور زدن اطراف مزرعه آقا بزرگ میخواستم و باز هم یادم آمد از هدف اصلی دست یابی به اسب سفید و فریاد زدم من قصد داشتم به ماه سفر کنم . مردم زدند زیر خنده و مثل ریختن اب سرد روی آتش همه ساکت و خاموش شدند . . کدخده خدایی جانم را نجات داد . اگر او نبود مرا جلو سگهای هار و درنده می انداختند و لت و پار میشدم .با این رد و بدل شدن کلام مردم متوجه حرف راست و صداقت کدخدا شدند . مرا مورد بخشش قرار دادند . کدخدا با شلاق چرمی در دست چرخی زد و گفت گم شو و بیا جلو . من هم در واقع به کدخدای با هیبت پناه آوردم از روی دلسوزی گفت خودم برایت اسب خوب میخرم . نا خلف تو نمی دانستی این اسب مخصوص سواری بانوی بزرگ ایل است ؟ به چه جراتی قصد گروگانگیری داشتی .؟ در میان روشنایی اخر ین قسمت کوچک بیشه مرا بر اسب خود سوار کرد و با تاختن بسوی دهکده اسب را راند و در یک چشم بهم زدنی وارد قلعه و محله دهکده شدیم . چند روزی گذشت دیدم صدای شیهه اسب در کنج باغ می آید . صبح زود برخاستم و مقابل  طویله نگاهم به اسب سفید و طوسی کوچک اندام افتاد . نتنها خوشحال نشدم بلکه چشمم دنبال اسب  تمام سفید و هیکلی و یال بلند و یورقه رو مانند اسب طلاره خانم بزرگ ایل را دلم میخواست . با این اسب و این هیکل که چنگی به دل نمیزد در انتطار یک بهار و پاپپز دیگر برای دیدن قیافه دلچسب اسب یکپارچه سفید طلاره بسر میبرم . دلخوش و خرم باشید دوستان عزیز !!
نکته:
illha
نکته : چه  میشود که افراد اینچنین  دو حالتی گاهی خوب و گاهی از حالت عقلانی کنار میروند شاید بقول روانکاوان و روانشناسان که در حیطه تخصص انهاست مشکل را بررسی و نظر دهند . بهر حال آثار محرومیت کودکی بی تاثیر نیست که چنین اتفاقاتی را خوب تصور میکنند . البته افرادی که کلا خارج از دوره سلامت هستند حرفی جداست اما چرا برخی نیمه حالند و گهی خوب و گهی  نه خوبند و دست به اقداماتی خارج از عرف میزنند . چه مشکلات و چه چیزی روی افکار انها اثر نا مطلوب میگذارد که چنان که ذکر شد در تخصص روانپزشکا ن و دیگر متخصصان  است . دارای ناهنجاری های نا معمول هستند . اما حتما وجود دارد چنین افرادی . خیلی ها دوره ای هستند زمانی خوب و سالم و زمانی متوسط و زمانی متاسفانه بد حال هستند .
اما اصطلاحی در میان صاحبان گندم و آسیابانها بود که معروف به ضرب المثل  : نرم خرد کرد و مزد نگرفت به مفهوم کوتاه آمدن از غفلت آگاهانه   تقصیر خود - صاحب گندم دم از نرم کردن آرد خود میزد و گله از آسیابان داشت که چرا ارد او زبر است و نرم نیست دستکاری در درجه چرخش چرخ آسیاب همه  را به اختلاف انداخته بود .   جر و بحث کوتاه و خلاصه  این درگیری ها همیشه بین اسیابان و صاحب گندم بود که اسیابان از نرمی آرد کم میکرد . و سر انجام اسیابان تصمیم میگیرد در قبال مزد دریافتی ارد نرم تحویل مشتری بدهد . این اصطلاح از اینجا سر در اورده است . اگر دو نفر سر یک موضوع اختلاف و بحث داشته باشند انکه مقصر باشد ارام ارام به تقصیر خویش اعتراف میکند که در این مورد این اصطلاح را بکار میبرند . illha
پیشنک = فضول
بخو = غل و زنجیر یا پا بند و دستبند با وزنه سنگین جهت دور نشدن چهار پایان و مخصوص اسبها بود و قفل  گرانی میخورد و از سرقت انها پیشگیری میشد . illha



داستان جالب بعدی همین مکان : همینجا - ماجرای پیله وری و تبادل کالا به کالا در ییلاق کم نظیر ایل و رویدادهای آن

حکایت بعدی به غارت بخشی از ایل دقیقا 101 سال و نه روز قبل در قشلاق رخ داد .طرز حمله و یورش ناگهانی و آتش زدن و غارت  اموال کلانتر ایل و سایر نکات در این مورد سخن به میان خواهد  آمد . اما در ایلها به این نشانی                          

:illha.mihanblog.com  

 سگ بیچاره و با وفای من - قسمت دوم








هرگونه  خطای خواسته و نا خواسته را در کل مجموعه بر ما خرده نگیرد و ببخشید . لطفا .illha
هر کاری و هر سازی من میزدم این حیوان زبان بسته تا اخر همراهم بود و لحظه ای ترکم نمیکرد . مثل اینکه سرنوشتش با سرنوشت من گره خورده بود . هیچ جنبنده ای بجز رد متفرقه ایل  در آن محدوده بچشم نمیخورد و هیچ صدایی حتی جیر جیرک ها و سوسک های دشت پیمای  ولگرد نه دیده میشد نه صداییشان بگوش میرسید . تا کمی احساس  دلخوشی کرده باشیم . در آن وادی بنظرم یک لشکر عظیم هم احساس تنهایی میکرد . چه رسد به دو موجود ضعیف و در مانده . دوری از بقایای دامها ی مرده ایل سبب بقای ته مانده انرژی برای ادامه سفر میشد . اما آثار و پرتو غصه مند بودن ان فراموش نشدنی بود و ازسر برون نمیرفت . برای دیدن تلفات و اثار بجا مانده از دامهای خود دوباره تصمیم عوض شد و همراه و همگام  رد ایل را بر دیگر مسیر ها مجددا ترجیح دادیم . برای هم نوایی و همراهی ایل در حال نابودی جا پای رد ایل بهترین ایده  تشخیص داده شد . همان پاپوش لعنتی داشت حسابی زمین گیرم میکرد .بند بند استخوان و ماهیچه های پا هماهنگ نبود و دوام نداشت . از درد  حاصل از کشیده شدن جوانب پا ها  بر سطوح زبر و سنگهای تیز و برنده داشتم به گریه و ناله می افتادم . نشستم و دمی استراحت بود وادامه سفر  . اگر شده پای روی خرده شیشه راه روم توقف جایز نیست و راه رفتنی را باید پیمود و به سرنوشت ایل  که همیشه دوتا  سه منزل جلوتر از ما بود ،را باید در خاطرم نگه میداشتم   . بازهم اندیشیدم که این چه ایل با دوامی است که هنوز به ته مانده قوای خود به پیش میتازد و اینهمه خرابی جا می گذارد،تمامی هم ندارد . باید تا حال تمام شده باشد . بهر حال باید به انسانهای خوب  بدون مایملک فامیل و خویشان و همسایگان و در کل ایلم ملحق شوم . بیچاره سگ گله پا سبب جدایی من از ایل شد . حوالی شهرکی بین راهی در این گیرو دار ایل قحطی زده و خشکسالی عجیب گوسفندی زایمان کرده بود و بدور از چشمان چوپان بره اش جامانده و مادر به گله پیوسته بود . گله پا سگ گله متوجه بره جا  مانده از گله  شده بود .به پاس وفاداری همیشگی تنها کاری که از دستش بر می آمد برای حفظ بره در اطراف ان میچرخیده تا از  گزند دشمنان دور باشد و انرا رها  نکرده بود  ، هر دو از ایل جدا ،و مانده بودند.این مورد از خصلت خوب و وفای بعهد سگهای گله ایل بود .  شاید  چوپان سر رسدو بره را نجات دهد. بازهم بگویم ،این ویژگی خوب از خصوصیات یک سگ خوب ،با وفا   بشمار میرفت . اما از بخت بد، سگ و بره اسیر چنگ و دندان  سگهای درنده و گرسنه  ولگرد شده بودند . سگ ایل تا حد مرگ برای حفظ بره جنگیده بود اما از پس انها بر نیامده بود و بره را از چنگش خارج و سگ هم بسختی مورد حمله دندانهای تیز  همنوعان خود گردیده بود و ناچار محل را ترک و آواره و دربدر بدنبال صاحبش میگشت . در نتیجه یک روز متوالی به یوردهای قبلی بازگشته بود . تازه جراحت سگ بیش از من بود . من اسیر طبیعت خشن و او در گیر با همنوعان درنده خو شده بود . با وجود این با دیدن من چقدر خوشحال در شادی بیش از اندازه بسر میبرد . این را از حرکات ملتمسانه  لحظه بهم پیوستن متوجه شدم .  تا اینجا قدم به قدم همراه و همگام من بود . تا چشم کار میکرد بیابان بود . نه آبادی و نه تردد در  آنجا  در مسیر گذر ما بود . نه آدم و نه حیوانی و نه موجودات دیگری مشاهده میشد .همه از وحشت به پناهگاه های خود خزیده بودند تا در فرصت مناسب اگر پیش اید به روال زندگی عادی خویش باز گردند .  رد ایل را تا واپسین غروب افتاب دنبال کردیم . انهم دو تایی  با بینوایی و دل ریش و در نتیجه به حوالی گردنه بین راهی تغییر جغرافیای ایلراه و رسیدن به زمینهای جنگلی کمی امیدوارانه به راه صاف و  هموار بدون بوته زار منتهی میشد وارد شدیم  . در میانه گردنه در حالی که دشت بی انتها را پشت سر گذاشته بودیم ، در ان بهار خشن و خشک و آزار دهنده آزمونی سخت و طاقت فرسا  گذرانده و هنوز نیمی از آن رنج ها احتمالا باقی مانده بود . تازه تا اینجا نیمی از کل مسافت چندصد کیلومتری را تا پایان کوچ  با این حس و حال سپری کرده بودیم .نیمی دیگر تا انتها را باید پیمود  اگر گرسنگی و قحطی اجازه دهد  یاجوری  موفق به سپری کردن ان شویم . طبیعت بطور جانانه از پس شب و روزهای اینچنینی سخت و تیره نا ملایمات فزونتری را برخ همه جنبنده های آشکار و نهان  میکشید . ما دوتا از تنها جنبنده های رنج دیده وعذاب  کشیده آشکار  آن دیار بودیم ،طبیعت  بهمه چنین القا میکرد اگر توان داری امروز را به فردا خواهی دید و گرنه فنا خواهی شد . ناگه زوزه سگ  بلند شد و جیغ های نا مانوس و جدید . فکر کردم او هم در حال رها کردن این وضع و حال و دم مرگ است . اما روبه افق داد میزد چه مرگش بود نمی دانستم .هنگامه  غروب به افق خیره شدم  . نه روی زمین چیزی بود ونه در هوا و افق . ناله های زبان بسته هر آن بیشتر میشد . ی توقف وپس از  مشاهده دقیق،  تمام افق دور دست را برسی کردم. با ورود  تاریکی اوایل شب هنگام  و فرا رسیدن شب  طولانی ،بیمناک  بودیم که نا گه برقی از پشت کوه پشت سر دیده و بدنبال ان رعدی با غرش مهیب زمین و زمان را بهم دوخت . شاید مفهوم زوزه های دردناکش خبر رسانی خوبی را نوید میداد .  ممکن است مصیبت نهایی و بلای اخر باشد که کار همه را یکسره کند . تنها در پس  شبح کوه سیاه تیز و فرو رفته در آسمان افق نوار نور و روشنایی از زمین و آسمان رقص نور ایجاد کرد . نور پس نور و غرش پس غرش و در حال نزدیک شدن به آسمان ما بود . اینک متوجه شدم که که این حیوان بیش از من  به بلای طبیعی و این خشکسالی تا عمق وجود پی برده و سختی ها ابتدا  دامنگیر او شده است . با رسیدن ادامه رعد و برق وحشتناک و غرش های همه جا گسترده  غیر قابل  باور در نیمه بهار نا میمون ما را هاج و واج و بیقرار کرد . این دیگر چیست . معنی آب و باران و رعد و برق کم کم از ذهن ها رخت بر بسته بود و مفهومی نداشت . دانه های خنک و سرد نم  نم باران بر سر و صورات نواخته و بتدریج یورش آب از آسمان شروع شد . همگام با تاریکی ،دنیای منطقه تاریک و روشن و نوار های ضخیم آب مانند طناب به زمین خشک و تشنه میرسید .پس از تقریبا یکسال تمام مزه و بو و قدرت باران را دیدیم و حس ما را تغییر داد .حال  نه به گرسنگی و نه به تشنگی ونه به چیز های از دست داده فکر میکردیم . چیزی نگذشت که یورش آب و بعد هم سیلاب دشت و کوه و صحرا و طبیعت خشک و بیجان را در بر گرفت و دره ها  سیراب از آب با شروع و فرو ریختن قطرات آب بر زمین ناب خدا شروع شده بود . طبیعت  دو طبع داشت قدرت خشکسالی  یکساله را پس از چشاندن بر مخلوقات خداوند ناگهان داشت  بی اثر و رها میکرد .  من و گله پا زیر باران تند و شدید ایستاده و سر بهوا  حسابی خیس شدیم . از اب باران ریخته از هوا مانند موجودات دردمند و آرزومند بهره مند شدیم به قطرات مروارید گونه خوش امد و ورود ان را پس از یک دوره خشکسالی مطلق شکر گذاری و در تاریک و روشنی اوایل شب بارانی به تماشای رودهای جاری گل آلود و روان پرداختیم . آسمان و زمین با هم سازگار و رابطه نیکی بین انها وجود داشت . غرش زندگی ساز ازابرها شگفتی آفرید و اخرین زور خود را برای فرستادن آب حیات بخش بر موجودات و طبیعت زمین خشک میزد  و جان تازه بر همه ابعاد زمین ارزانی داشت . با تغییر ناگهانی جوی بکباره اوضاع روحی و روانی و بدنی ما هم جان تازه گرفت .  خوشحالی جایگزین غم و اندوه لحطات قبل شد . دنیا عوض شد و زندگی از نو شکل گرفن نا امیدی رخت بر بست . اینک حاضر بودیم پای پا به پای هم همراه یکدیگر به ایل برسیم . اینبار با توان و ذوق بیشتر رقص پای محکمتر و گامهای بلندتر و شادتر ، به ایل برسیم و ببینیم ایا این نسیم گرانقدر بهاری جدید و خوش قدم به انها هم روی آورده است یا نه ؟مسلما که اینطور است . شکی باقی نبود. هردو بجای اتراق و شب مانی غم زده با انرژی فوق العاده  فزونتر خاک خیس و نرم و سنگ و بوته های نرم و مهربان  و لطیف را به برکت باران نورسیده و اب زلال و جاری  پس از ساعتها جریان از دره های کوهستان و جنگل پیش رو را یکی یکی وداع گفتیم . تا انتها شب ساعاتی بعد در شب تیره و تار بی نام و نشان به محل اتراق ایل با بقایای مانده از بروز قحطی رسیدیم . زندگی ایلی به همین قطرات باران بستگی کامل داشت . زندگی به  واسطه و برکت باران دوشینه شکل و حال نو بخود گرفت . حال و احوال ایل با وجود خسارات بی اندازه دگر گون بحالت  زیبای سالهای قبل ،شباهت داشت . امیدوارانه فردای ان روز دوباره کوچ از سر گرفته شد . سه روز بعد در حالی که کوچ بهاره داشت مسیر خود را ادامه میدا د  به سمت ییلاق بهاره و تابستانه  دیگر سگ با وفای من نتوانست من و ایل را همراهی کند .به سبب جراحت  برداشته از در گیری با سگهای  ولگرد  بره جان داد و ته یورد باقی ماند .  اما زندگی مسیر خود را می گذراند منتها  با حالت و شکل متفاو ت تر از دیروز و روزهای سپری شده گذشته. شادی و لبخند هرگزاز شما دور مباد !! illha






به نام ایزد یکتا
The next story:About
هزار داستان -داستان بعدی:: در مورد نوجوانی از ایل که با کتک خوردن از پدر و قهر کردن و همراه شدن با کاروانی در حوالی حاجی آباد و رویدادهای جالب و اجتناب نا پذیر در شبی تار و ترسناک همرا با صداهای وحشتناک دره های بیابانی و در ادامه

بازدید کننده محترم هر گونه کاستی و خطای نوشتاری  خواسته و نا خواسته را طبق معمول برما ببخشید هم بابت طولانی شدن متن پوزش میخواهیم - illha


illha
بز حاضر ، حاضر
ایل ما  سر گذشتهای ساده و پیچیده  دارای  دردسر  های بسیاری  در فاصله حدود نزدیک به 500 کیلومتر بین سرحد و گرمسیر ، (بخصوص بهار و پاییز) و تابستان و زمستان بخود فراوان دیده است . گاهی داستان ساده تبدیل به ماجراهای پیچیده شده که حتی بزرگان و معتمدان هم براحتی قادر به حل ان مشکلات پدید آمده نبودند . دریکی از گذرگاههای باریک و نا متناسب و سخت گذر و باریک و طویل و محصور ازطرفی به رودخانه و کوهستان و کنار گذر، در بر گیرنده مزارع کشاورزی بود که براحتی گنجایش آنهمه  جمعیت گله و   کوچ  شامل بار و بنه را نداشته و انبوه مجموعه ایل در حال کوچ و گذر بدنبال یکدیگر بدون توقف مسیر طولانی را باید گذر میکرد تا به مسیر های گسترده و بدون محدودیت برسند . این داستان در حالی بوقوع پیوست که  در یکی از همان مسیر های محدو د از نظر تردد  و ترافیک فوق العاده سنگین جنبنده های ایل فقط با عرض کم و طول زیاد میبایستی برانند و حرکت کنند و دمی به عقب گردی هم فکر نکنند . مسیری در میانه مسیر طولانی، تا حدی گرمسیری و اختلاف سطح ارتفاع بین رودخانه و کوهستان با رشته کوه صخره ای کم ارتفاع و ادامه دار ،همچنان  یک راه قدیمی  برای تردد خودرو ها با همان مسیر و در یک راستا به سمت جنوب ،گاه گاهی انواعی از خودرو های قدیمی ، باری و سواری همچنان با محدودیت تردد بعلت وجود همزمان با کوچ  ایل ساعتها در راه بودند تا از ان تنگناهای باریک و  کم پیجدار بگذرند . برای حفاظت و امنیت   مسافران جاده، ساختمان چهار گوشی کوچک بنام پاسگاه ژاندارمری  طبق معمول روی تپه در کنار راه اصلی قرار داشت .  در تمام مسیر ایل و جاده عبور و مرور قدیمی چند ده  باب از این پستهای نگاهبانی در نقاط و مکانهای با ارتفاع بچشم میخورد .با فاصله کمی از راه و جاده عبوری و ایل راه عشایر رودخانه ای پر آب و خروشان و با ساحلی انبوه از انواع درختان در هم تنیده بموازات مسیر ایلراه بجلو و آبریز جنوب در حرکت دایمی بود . از هر نقطه ای روی تپه های گرد و پهن سنگی ، همه قسمتهای رودخانه و جاده و پاسگاه قدیمی در معرض دید همگان بود . بدترین مسیر گذرگاه ایل از چند جنبه  موردتوجه بود . مزارع کشاورزی ازجمله  محصولات جالیزی گرمسیری تا چند کیلو متر  مسیر ایل را محدود به گذر از جاده ماشین رو کرده بود و بنا چار در دو طرف جاده بخاطر وجود  مزارع  ، تمایل به چپ و راست جاده تا فرسنگها غیر ممکن بود فقط راهپیمایی ایل و  افرادش ، همه ، را از شر این راه پر ترافیک و سخت گذر نجات میداد . یکی از  مزارع آن روز و آن اتفاق ناگهانی ایل،   در خصوص مزارع تنباکو با مزه تلخ و بد بو برای دامها بود .گرچه دامها بخصوص بز ها بسیار فضول و هر از  چند گاهی میل سرک کشیدن به کناره مزارع و لب زدن به بوته ها و آزمایش مذاق خود بودند ، اما  همین دهان درازی بزهای غیر قابل مهار در مسیر سخت و باریک کار دست برخی خانواده های ایل میداد . موقعیت آن  مسیر  سبب اتفاق دردسر ساز و معطلی ایل به مدت طولانی گردید . طبق یک ضرب المثل معروف که میگویند : نادانی سنگی از لبه چاه بدرون می اندازد که صد عاقل از بیرون آوردن آن سنگ عاجزند .
حال  به داستان بپردازیم -  illha
illha
در گیرو دار و فشردگی حرکت و کوچ ایل به سمت قشلاق در میانه و فاصله بین سرحد تا گرمسیر در تنگنای  باریک و سخت، در هنگام گذر از کنار مزارع کشاورزی به سبب هجوم بیش از اندازه  گله ها ی قاطی با کوچ عشایر ، یک بزی از گله از روی کنجکاوی و شاید بوی تند بوته های تنباکو لب به بوته ای زد . این مزارع اغلب کشت تنباکو در استانه مرحله نخست  فصل برداشت بود . با این دهان درازی بز در میان موج سهمگین گله های در حال حرکت اوضاع ایل یکبار دیگر بهم ریخت . بد جوری جای سم بز و برگی فتاده از بوته تنباکو  رها شده صاحب مزرعه را خشمگین کرد . و با حالت پرخاشگری شکایت نزد پاسگاه میان راهی در مسیر ایل برد . یک مامور زبده و بهانه جو شلاق بدست بدنبال مجرم پیشقدم و شاکی بدنبال او در میان انهمه ترافیک ایل یکراست سراغ چوپان بینوایی رفت که بزش برای او و در مجموع برای ایل بزرگ درد سر تازه آفریده بود . با انگشت اتهام  ان گله و ان  چوپان بینوا را هدف قرار داد . داد میزد که بگیرید، همین چوپان مایه فساد و خسارت به مزرعه است .  مامور ویژه قبل از تحقیق و تفحص و تجسس از ابتدا با توپ پر و تشر و دشنام رو به چوپان میکرد که بیچاره از ترس از گله جدا و بدنبال راه فرار از دست مامور و صاحب مزرعه خود را جمع و جور میکرد . طوری  ترس بر اندام  او افتاده بود که احساس میکرد رگها و اندام بدنش دارد متلاشی میشود . در این افکار که اگر  بدست توانای مامور بیافتد با شلاق بلند چرمی چرخان در دستش تمام بدنش سیاه و کبود شده و یکی دو هفته را در بستر به استراحت و خواب و دارو نیاز مند خواهد بود . پس چاره را در فرار از دست مامور دید . کوله  بار سنگین را زمین  انداخت و راه فرار در پیش گرفت . از سرازیری تپه به سمت رودخانه و جنگل حاشیه دوان  دوان سرازیر شد . بدون اینکه فکر گله و سرنوشت گوسفندان مردم باشد . نجات جان در نگاه اول برایش مهمتر از هر چیز دیگری بود . درد سر های ایل در طول حیات ایل کم نبود . تازه کوچکترین خطا از یک نفر عواقب بد و ناجوری دامن گیر کلیه مجموعه میشد طبق ضرب المثل معروف تر و خشک با هم میسوخت . این مورد هم از همان قالبهای در گیر کننده ایل بود که تازه داشت شکل میگرفت . آن دوران برخی ماموران بدون تحقیق و برسی ابعاد حادثه ابتدا حکم را با اشد کتک کاری و جریمه به مرحله اجرا میگذاشتند و سپس سر فرصت به جمع اوری اسناد و مدارک و انجام تحقیقات میپرداختند تازه اگر شکایت علیه ان مامور و ان پاسگاه بیابانی مورد پی گیری فرد با شهامتی به مقامات بالاتر ارجاع و در خواست برسی و اعتراض میشد . او قبل از تشکیل پرونده و برسی و مشاهده مستندات و شواهد و آثار بر جامانده و بدون ارجاع پرونده به محاکم قضایی خود به منزله قاضی حکم میداد .البته بدون آگاهی از صحت و سقم قضیه و برسی ابعاد خسارت خود می برید و میدوخت و بعد جریمه و خسارت و صول میکرد . و کاری به عواقب ماجرای ان نداشت . معمولا کمتر کسی از ظلم ناحق در چنان برهه از زمان کوتاه کوچ و حرکت به مراجع مهمتر دیگر شکایت میبرد مگر ابعاد ان و جرایم خیلی سنگین و خدای ناکرده جبران ناپذیر بود. بهر حال مامور در پی چوپان با قدمهای تند و سپس به حالت دویدن به قصد تنبیه شدید و کوبیدن  کت و کول فرد خاطی را مصرانه تحت تعقیب داشت . اما چوپان هم با وجود تمرد و سرپیچی از فرمان ابدا تسلیم نشد و همچنان با نیم نگاهی به پشت سر فاصله را حفظ میکرد . تا شاید فرجی حاصل و از مخمصه دردسر ساز خلاصی پیدا کند و شلاق آماده کوبیدن به سر و بدن او فاصله اندازد . سرباز دوره دیده و تمرین و مشق کرده به مراتب زبده تر و قوی تر بود . مهمتر اینکه سر زور و قدرت دست مامور تعقیب کننده بود . خستگی چوپان و تعقیب نسبتا طولانی موجب  هر چه نزدیکتر شدن و  در نتیجه سبب دستگیر شدن وی میشد . این تعقیب و گریز در جهت دیگر حرکت  ایل انجام میشد .   چوپان از ایل و فامیل و یاری رسانان ، بریده بود  قطعآ از  ایل هم  بریده و حسابی دور شده بود . اندر قریب دستگیری و خفت گیر، شدن چوپان بود .  اگر تعقیب به پایان میرسید، چوپان دستگیر  میشد و بعد هم انتقال به پاسگاه برون مرزی و کتک مفصل بیرحمانه با شلاق چرمی تسمه ای حال و روزش را جا می آورند. انگاه خسارت و بازداشت و زندانی در ساختمان پاسگاه و ادامه ماجرای معمول در ان مرکز . همیشه افراد ایل بخصوص چوپانان  سابقه ماموران پاسگاه را در ذهن داشتند که رفتار خشن و پرخاشگری و کتک کوچکترین برنامه کاری انها بود . بهترین گزینه فرار و دستگیر نشدن افراد در وهله اول بود . بعد هم اگر شانس بیاورد و بزرگی از ایل بزودی  با خبر میشد شاید  مسئله را فیصله میدادند . ولو با فرار خود  به قیمت گم و گور شدن گله ، چوپان داستان ما هم همین تصمیم را گرفته بود .در این اثنا شیر دختری از تبار خوانین و بزرگان ایل که از ابتدا در جریان ماجرا بود و تعقیب و احتمالا دستگیری  و کتک کاری چوپانی از ایل را منصفانه نمیدانست با اسب خود برای کمک به فرد فراری از کوچ و  ایل جدا گشت و به تاخت بین هر دو  نفر رسید . بدون سوال و جواب به چوپان که تازه به قسمت جنگلی انبوه کنار رودخانه رسیده بود توصیه کرد فورا برای عدم دستگیری راهی بجز از درخت بالا رفتن نداری .شاید مامور تو را گم کند . با اسب سر کش خود سینه سپر کرد و مقابل مامور بحالت اعتراض ایستاد . تا سرعت او را بگیرد .  تا جوان فرصت گریز پیدا کند  و بدون معطلی  پنهان شود  . نقشه او خوب گرفت با دست و پا زدن چوپان مانند گربه از ترس از آن درخت تنومند و کلفت پیکر بالا رفت  البته دختر ایلی  حتی نام چوپان فراری  را هم نمی دانست. اما هم ایلی خود بود ،  وقتی از درخت تنومند و پر شاخ و برگ قابل استتار بالا رفت  قلب پر تپش او در سینه اش بالا و پایین میرفت و  از ترس آرام و قرار نداشت .با مجادله دختر سوار کار با مامور تا حدی بر خود مسلط و ارام گرفت و بعد از  سد ایجاد شدن  و پنهان شدن جوان ایل  سرباز به تعقیب و جستجو ادامه داد . اینجا موضوع همه گیر شد و از صدای فریاد مامور اول دیگر  ماموران  و افراد ایل تعداد زیادی در حال فرا رسیدن بودند  . ناگفته نماند که هیچ ماموری حق و تا حدی جرات دست بلند کردن روی ن و دختران ایل را نداشتند اما مامور مرتب  با فریاد و غرش ناهنجار با کلام پرخاشگری  مکرر او را متهم به دور کردن مجرم از دست مامور دولت محکوم میکرد . در اخرین نقطه محو شدن چوپان ایستاده بود و منتظر کمک از ماموران دیگر برای به دام انداختن فرد خاطی بود . درختی به غایت بزرگ و سایه دار حوالی ساعاتی قبل از نیمروز و گرمای پاییزی تعدادی از افراد ایل و مامو ران همه زیر سایه درخت حلقه زده و همه به  پندار خویش از چند و چون قضیه به نفع خود باب صحبت را باز کرده و همه مصرا خواستار پیدا کردن چوپان و اصل درستی قضیه متواری شدن او با  تعقیب مامور بودند . اما بجز دختر با شهامت  و خود فرد فراری هیچکس دیگر اطلاع دقیقی از محل پنهان شدن او  روی همان درخت که همه زیر سایه ان جلسه بی نتیجه گرفته بودند نداشت .بحث و جدال بالا گرفت تا مرز نزاع با یکدیگر پیش رفتند . اما عاقل مردی از ایل کمک کرد تا موضوع بخوبی و بدون در گیری خاتمه یابد . گروهها به شور و م پرداختند . مهمترین انگیزه افراد ایل برای نجات چوپان عدم راهیابی به ساختمان پاسگاه بود و تلاش میشد تا  در همین مکان به مرافعه پایا ن دهند . اما ماموران به این راحتی دست بردار نبودند . دو جرم بزرگ در میان بود ، اول فرار از چنگ قانون و دوم مانع شدن دختر ایل از دستیابی مامور دولت از دستگیری مجرم نکته قابل توجه ماموران و صحبت افراد ایل که کدام جرم و کدام مجرم مطابق کدام دلیل روبروی هم در مجادله سخت و نا برابر به مقابله کلامی میپرداختند . مردم از آنها شاکی بودند که گم شدن و سر به نیست شدن  یکی از افراد  ما با مسولیت مامور شما بوده و شکی نیست در مقابل  غرق شدن و یا بر اثر تعقیب به  چاه و چاله مسیر رودخانه و جنگل مفقود شدنش بهر دلیل مسبب اصلی شمایید .ماموران تاکید داشتند  تا پیدا شدن فرد خاطی شما و ایل متوقف میشود و دستور صادر شد و ایل در تنگنا سرنوشت و موقعیت مکانی  بدتر و نا مناسب تری قرار گرفت . عملا توقف ایل در  حال حرکت کاری مشکل اما سر پیچی از قانون هم کاری محال بود که در مقابل یکدیگر سنگینی میکرد .  اما مامور اصلی تعقیب کننده با تاکید میگفت دقیقا تا همین نقطه اخرین بار او را دیده بودم و همینجا بود که او غیبش زد . جایی همین اطراف و نزدیکیها پنهان شده باید هر طوری شده او را به چنگ اوریم او نباید از چنگ قانون فرار کند تا عبرتی شود برای دیگران .داستان تمامی که نداشت هیچ بلکه موجب مختل شدن ایل در بد ترین موقعیت کوچ و در هم شدن  (قاطی )تمامی گله و کوچها و نابسامانی این درگیری ساده بهمراه داشت که مسبب اصلی ان هم فرار جوان از دست مامور دولت بود  . چه وقت این بلای خسارت بار از سر ایل دست بر میداشت هیچکس نمی دانست . راه حل مناسب و منطقی بفکر و به مخیله هیچ فردی نمی رسید ، تا شاید موضوع پیشنهادی مورد  قبول ماموران قرار گیرد  . همچنان دستورات اکید در گوش همگان خوانده میشد تحت هیچ شرایطی توهین به ماموران دولتی نتنها پذیرفته نیست بلکه سر پیچی از ان مجازات سختی در پی دارد . افراد ایل هم از این بابت نگران بودند مگر حرف پس و پیش در حضور ماموران بزبان نیاوردند . دختر دانای ایل تنها فردی بود  که سعی بر دور کردن جماعت گرد امده در سایه درخت طاق سر به فلک کشیده وبا وسعت شاخ و برگهای تا افق دور شده اصرار داشت . جدال و تهدید بر دختر بیشتر شد و مقصر اصلی به فراری دادن جوان خطاکار  مطرح بود . هیچکس به عقل و فکرش نمیرسید که شاید فرد مفقود شده روی درختی که اکنون  بالا سرشان هست نگاهی بیاندازند و او را بجویند . دقیقا معلوم نبود که با پیداشدن فرد فراری داستان به چه صورتی در می امد . ایا اوضاع بهتر یا بدتر میشد . کلیه پرسنل پاسگاه حاضر بودند و افراد زیادی از ایل هم به هواخواهی چوپان و دختر ایل وارد ماجرای نا خواسته شده بودند .اینجا قدرت و زور در دستان ماموران دولتی بود که برای بر قراری نظم و انضباط  در پاسگاههای برون شهری شب و روز مستقر بودند .سر انجام مردان و تعدادی از افراد دولتی و افراد متفرقه  حاضر در گردهایی بدون نتیجه زیر درخت ،کنار رودخانه به تبادل نظر و م پرداختند . جوان بیچاره از شدت ترس و خستگی و عواقب پس از فرار بیخودی تصمیم گرفت خود را معرفی و به غائله پایان دهد هر چند که به زیان و تنبیه سخت او منجر میشد . در میان قرص دایره مردان خودی و ماموران در دو جبهه کنار هم لنگه ملکی ( گیوه ) خود را  از بالای درخت از پا جدا کرد و به منظور پایان ماجرا جویی و سر در گمی پایین انداخت . همه مات و مبهوت متوجه قضیه پنهان شدن او روی درختی که ساعتی در حال بحث و جدل در مورد گم شدنش پرداخته بودند ، شدند . قبل از فرود جوان از درخت ماموران ، تعیین تکلیف او را در پاسگاه مد نظر داشتند . بسختی با کمک مردم از درخت پایین امد و به جمع یاران پیوست اما تحت نظر ماموران بود . از ترس تنبیه  به خود میلرزید. قرار بر این شد که یکی از افراد ایل با وی به محل محاکمه او را همراهی کند . با همراهی یکی از افراد ایل   کمی دلگرم شد و بخود مسلط . صاحب مزرعه  هنوز ادعای خسارت کلی داشت . همه گفتگو کنان وارد ساختمان پاسگاه شدند . او مرتب زیر چشمی به مامور  خشمگین تعقیب کنند ه خود می نگریست . در حال تجسم و احساس تنبیه شدید شلاق بر پشتش بود . اما داستان با ورود هم ایلی خود بنحو دیگری شکل گرفت . وقتی از او سوال شد چرا از دست مامور فرار کردی ، داستان فرار خود را اینطور توضیح داد : بز فضولی کج دهانی کرد بر بوته تلخ تنباکو و تنها برگی از ان جدا و بعد فورا رها کرد . صاحب مزرعه عجول و بی ملاحظه نامردی کرد و داد و شکایت نزد  مامور پرخاشگر و دست به شلاق برد تا همه کاسه و کوزه بر سر من خل و بیچاره شکسته و الان هم در پیشگاه شمایم برای وصول و دریافت خسارت بدون تنبیه با شلاق چرمی و چرخان جناب رئیس که شما باشید . با گفتار لفظ قلمی و تا حدی کوبنده  ،لبخند  بر لبان رئیس و اکثر افراد حاضر در جلسه به اصطلاح باز خواست کننده  و تعیین جریمه تبدیل به خنده کشدار شد . رئیس گفت واقعا برای گفته های خود دلیل و مدرک هم داری .جوان با وجود غیر قابل قبول  بودن سند و مدرک  نزد انها با صدای رسا گفت البته بز حاضر هم حاضر جناب رئیس ! . آقای رئیس  صراحتا در میان جمع گفت : اگر گفته های شما درست بود  تو آزاد میشوی و در عوض  بجای شما این فرد صاحب مزرعه بابت ایجاد جو در گیری و شکایت دور از منطق و دور از واقع حبس خواهد شد . همگی بسوی مزرعه  خسارت دیده راهی شدند . ابتدا  از صاحب مزرعه خواسته شد محل خسارت  مزرعه خود را نشان دهد. هر دو تصدیق کردند هم چوپان جوان و هم صاحب مزرعه محل دقیق خورده شدن   بوته ها و لگد کوب شدن مزرعه را نشانه گذاری و معرفی کردند . هر چه اطراف مزرعه و مسیر حرکت گله را جستند بجز گفته چوپان ته مانده و له شده برگی از بوته تنباکو و دو جفت  رد پا و دست بزی کنار بوته در حاشیه مزرعه  چیز خاصی دیگر نیافتند . بزرگ مامور چنین گفت آفرین بر درستی و راستی گفتارت ،اما امان از ترسویی و فرار بی دلیل که همه را علاف خود کردی و ایل را به  زحمت و معطلی کشاندی . تو آزاد و مرخصی  . چوپان جوان با حس پیروز مندانه و رقص کنان به ایل و ادامه راه دراز خود پیوست . دقیقا قضیه همان فرد نادان و سنگ و چاه ویل است . شادمان باشید    -  illha


illha
illha


به نام خدا
داستان بعدی: هزار داستان - ماجرای زندگی یک زن

داستان خاطرات یک خانم معلم و ابتکار جالب وی در برابر عمل یکی از دانش آموزان کلاس دوم دیستان و اجرای یک ایده مفید و بقیه ماجرا ها در نشانی  - ایل ها
illha.mihanblog.com

illha


هزار داستان :

فرار نوجوانی از ایل و مشکل آفرینی برای خود و تمام افراد ایل- illha

فردای امروز که ایل در انتظار کوچ انهم چه کوچی اغاز راهی پر تلاطم  طولانی بسوی دیار کهن و دور با حرکت گروهی مبارزه با مشکلات سخت پیش رو همه چیز در مجموعه آماده کوچ فردا بود . با اشتباه کوچکی سبب نواختن چند ترکه روی لمبه و کمر و پشت نوجوان مغرور از دست پدر فرود امد . پسر با جیغ و داد و فریاد عالمگیردست بر لمبه مالان و دردی تمام نشدنی راه بیابان در پیش گرفت و بد و بیراه بر پدر و جد و ابادش فرستاد و بعد در ادامه همی گفت و دور شد . تا غروب چیزی نمانده بود سر اندر بیابان نهاد و سر به هور رفت . بکجا معلوم نبود به دور دستها به جایی که دست ایل به او نرسد . خود سرانه تصمیم غیر منتطره گرفت تا  درس نامردی را به تک تک اعضای خانواده در سخترین و حساس ترین روزهای عصر ایل در واپسین کوچ خود همه را به تکاپو و نگرانی وادارد . و حد اقل کار او تاخیر در کوچ ایل ایجاد کرده باشد. آنقدر از منزل و چادر دور شد که فاصله یکی دو روز کامل برای پیدا کردنش زمان میبرد . نیمی از مسیر را با دویدن تند سپری کرد .در حین دور شدن نه به تاریکی شب و نه خطر درندگان و نه به آب و خوراک فکر کرده بود .شب در یک سوم انتظارش از کل مسیر خود را تیره و تار و مهیب نمایان ساخت. شبی ترسناک در بیابانی بدون موجودییا اثری  از دنباله ایل، فقط سیاهی و ترس هدیه دوازده ساعت آینده را داشت بسختی بر او تحمیل میکرد . شب بدون امکانات و تنهایی در دل بیابانی که صدای سوسکها هم برایش وحشتناک بود چه رسد به عو عو روبهان و گرگهای گرسنه بدنبال خوراک شبانه پرسه ن دشت را زیر و رو و به کوهستان و دره های مجاور سرک می کشیدند . گرچه فرزند دشت و صحرا بود اما ترس در تنهایی مقوله ی جدا دست و پایش را فلج کرده بود .از حرکت خود سخت پشیمان بود و راه برگشت هم ناهموار تر از اینکه فکر میکرد . مهار شب خیلی سخت بود و وفق دادن با ان سختر ترین گزینه بود . شب بیرحم و تلافی جو که در تمام عمرش نچشیده بود . تاریکی بی اندازه تیره و کدر و دیوار مانند و ضخیم با اشکال متفاوت و متغییر هر جنبنده توانا و دانایی را بر زمین سست و بی غمخوار میخکوب میکرد . احساس میکرد از نیمه کره خاکی دارای مولفه ایمن جدا گشته و به نیمکره غیر مسی فقط برای چند موجود شب زی و تاریکی طلب وارد شده است . با خود گفت ای کاش چند ترکه دیگر نوش جان کرده بودم اما دچار سیاهی این شب دیجور نبودم .حالا قدر کتک ها و ترکه های پدر را حس میکرد . تاریکی خود ترس القا میکند چه رسد به همکاری موجودات شب زنده داری که در بهترین زمان و مکان بیابانی در لذت رسیدن به لقمه چربی دام گسترانده اند و پی روزی خود شب را همراهی میکردند . بهر حال دچار ترس عمیق و افکار جور واجور رهایی از این مخمصه دیوانه وار او را تحت تاثیر روانی بد جوری مچاله کرده بود . از شدت ترس دو دست نهاده بر دو گوش شاید بتواند انرا تحمل کند . اما فایده نداشت . دوباره دیوانه وار به  هر سو قدم نهاد و صدای جیغ و داد و مدد جست . اما کو مددکار و کو نیروی کمکی .طبق یک ضرب المثل ایلی که میگوید نا بینا از خدا چه میخواهد ؟ دو چشم بینا او هم از خدا تقاضای کمک کرد . بلافاصله بر حسب اتفاق خدا برایش کمک فرستاد . صدای غم و لم و نا مفهوم و نا آشنا در دل تاریکی بگوشش خورد . خوب که حواس راجمع کرد و گوشها تیز متوجه گذر اشباح انسان گونه به میان می امد . این جواب تقاضای من از خداست باید اگر دشمن هم بود به او پناه آورم . دنیای ترس جهنمی من داشت تمام میشد از کله فریاد زدم کمک کمک . با شدت هر چه بیشتر فریاد زدم . تازه متوجه فاصله من تا انها شدم بسیار دور و با نزدیک شدن انها به من که در یک نقطه ثابت میخکوب بودم وضوح صدا بهتر و انسانی تر میشد . با فریاد های پیاپی من دو نفر از انها به نزدیکی من  از جهت  صدا فرا رسیدند .پرسید که هستی در این مکان تاریک و نا پیدا ؟ که هستی و کجایی و چه کمکی لازم داری . از بیگانگی و تنهایی و غریبی در امدم و با شادی به استقبال انها پریدم . برای مدتی زبان بند گرفته بودم و قادر به جوابگویی نبودم . مرا با خود به گروه در حال حرکت بردند . پس از پرسش و پاسخ انها هم خیلی دلسوزی کردند . مرا با کاروان  خود همرا ه ساختند .بسوی افق های مقابل کوهستان غربی مسیر .کاروانی بود از شهر و دیار سرزمینهای دور برای تجارت قماش و بار های الاغ و قاطر خود انباشته از وسایل تجاری بود که به شهر دیگر راهی بودند . 5یا 6 نفری بودند که در سر و ته و میانه کاروان کشیک میدادند . برای جلوگیری از غارت اموال و یا ریختن بار های با ارزش خود بطور متفرقه کاروان را هدایت میکردند . تنها دو نفر انها با من همراه بودند . بقیه هر کدام وطیفه حفظ کاروان را بعهده داشتند . خیالم راحت بود که دیگر از ترس شب  نا سازگار لحظات قبل  خدا حافظی کرده بودم و ترسی از شب و شب زیان نداشتم .دوستان زیادی در جوارم بودند . سر قافله، پس از راهپیمایی سه ساعته به دو سه ساعت بعد از نیمه شب رسیده بودیم وزمان و مکان حدود جغرافیایی کاروان را خبر داد . همه خرد و خسته و برخی خواب آلود کج و راست بدنبال و کنار و جلو کاروان هم چنان به پیش میرفتیم . از دور نور های ضعیفی پدیدار شد سر قافله، بانک زد که اینجا سرزمین امن حاجی اباد است بار ها را زمین و تا ساعتی استراحت دو باره در دم صبح را ه می افتیم. تعدادالاغ و قاطرها زیاد بود . قرار بود هر کدام بار سه حیوان را پیاده و مرتب زمین گذارند . من هم بلطف همراهی و جواب محبت ساعاتی در امنیت انها قصد کردم خدمت هر چند نا چیز کرده باشم . الاغها زیر بار سنگین این پا و ان پا میکردند . گویا منتظر بار برداری از گرده خود بودند من هم در دل تاریکی به نزدیکترین الاغ رسیدم و طناب بسته بندی  بار را با لمس و دنبال کردن گره ها باز کرده و رها ساختم . از زیر گاله دهان گشاد بسختی بلند کردم و تا کمر حیوان بالا اوردم با یک تک زور دیگر موفق شدم شاهکار خود را به اثبات برسانم  ( بار را از چهار پا به زمین بیاندازم )هنگام افتادن بار صدای شکستن و بهم خوردن چیزی برخاست ونتنها من بلکه نفرات دور از من هم صدای تعجبشان عالمگیر شد. من تازه فهمیدم چه دسته گلی به اب داده ام . در اندک روشنایی کم فروغ افق روبرو مشاهده کردم که ای  وای که مصیبت بارم شد مایعی از زیر گاله ( خورجین  پنبه ای دهانه گشاد) راه افتاده و در سراشیبی کم مانند جریان اب راه افتاده دستی بر ان مالیده و با لمس و بو و چشیدن فهمیدم که بد ترین اتفاق زندگی را مرتکب شده ام . با درک اینکه اوضاع خراب میشود ودر پناه الاغ ارام و پاور چین خود را از کاروان جدا کردم با کمی دور شدن پا به فرار و از محل بکلی دور شدم .خطا کرده بودم خر خطایی نا بخشودنی از روی ندانم کاری یکی از بارهای کاروان را بکلی نابود کردم . خیلی دویدم و دور شدم از کناره چاه ها و تپه های کاریزها سر و گردن و گوش را به سمت اتراق کاروان قرار دادم منتظر نتیجه این واقعه شدم .   

افراد هر کدام بار قاطر و الاغ های نزدیک خود را به زمین گذاشتند و در خاتمه  یکی  هم سراغ بار و محموله تمام شکستنی آمد . با تمام قوا بر هیکل خود کوبید فلانی بار گاله خاگی را تو هشتی ا گل، گفت نه نفر بعدی پرسان کرد تو بار خاگی را هشتی اگل گفت نه از نفر سوم با خشم و فریاد گفت تو اینکار را کردی گفت نه وهمینطور تا به نفر پنجم رسید ریشه ات  درآ تو بار و گاله خاگی هشتی اگل جواب شنید نه پس کی هشته اگل همه  گروهی فریاد ن  گفتند نه ما نهشتیم اگل پس کی هشته اگل همه با هم گفتند پس همون کلکه  بار گاله خاگی را هشته اگل . همه تقصیرات  را بر گردن من انداختند بیچاره ها راست میگفتند اینجا بگرد انجا بگرد پس کو کلکه خوب معلومه هشته اگل و فرار کرده . افسوس انها برخاست و مشتی بد و بیراه نثارم کردند . آتش افروختند و در روشنایی جهت جدا کردن خاگها در تلاش بودند . پس از سو سو زدن اخرین شعله های اتش و نور ضعیف سکوت شبانه همه جا را فرا گرفت و همه به خواب سنگین فرو رفتند . با نیش زدن اشعه افتاب عالمتاب بر اندام خسته و مضطرب من از خواب سنگین بیدار شدم و به خود امدم و یادم از داستان و دسته گل اب داده دیشب  خودم افتادم . برخاستم سر منزلگاه کاروان ترک کرده و رفته  رسیدم تنها توده درهم خاگهای در هم شکسته و مشتی خاکستر اجاق گروه ناجی من در ان شب تار و رسیدن به محله و آبادی حاجی آباد  ایمن به فاصله نیم روز پیاده تا ایل راه پیمایی مدام داشتم و ان شب یکی از بدترین خاطرات من و یکی از بهترین تجربیا ت زندگی ایلی من بود . در واقع آموخته ام ،خوش فرمانی از پدر بود که دیگر دیر شده بود . کاری نمیشد کرد بجز ناله و افسوس از روزگار فانی دلشاد و بی غم باشید دوستان نازنین    illha

نکته : غم و لم = اصلاحی ایلی به معنای صدای انسان تکی یا گروهی بطور نا مفهوم که آهنک صوت در کلام ادغام شده باشد .شبه اواز بی خبری از دیگران qomo lom

خاگ = تخم مرغ به برخی گویشهای فارسی زبانان یا دیگر زبانان khag

هشته اگل = منظور که این را ( هر چیزی )  از ارتفاع  زمین گذاشته Heshteh a gel

گاله = نوعی خورجین تمام دهانه گشاد از جنس بیشتر پنبه و احتمالا مو و پشم gale

هور و سر به هور = سر به بیابان گذاشتن بدون شناخت مقصد و در حال آوارگی زیاد در  گویش ایلی ،بگوش میرسید sar behur

کلکه = پسره  - نا شناس Kalake

خاطرات

illha





به نام خدا

حکایت لنگر موتور و از دست دادن پهلوان ایل در ایل ها هم اکنون قابل مشاهده است -
  illha.mihanbiog.com
لطفا خطا ها را بر ما خرده نگیرید - هر نوع نامی  در این داستان  غیر واقعی و قرار دادیست !
illha
هزار داستان :    - illha
ماجرای زندگی یک زن دردمند-هرکجا باشی پیشانی نوشت و سرنوشت همان است که رقم خورده است :از تلاش نمیتوان

چشم پوشی کرد---آیا براستی چنین است ؟

: همانا گفته اند هر کجا باشی همان آسمان  بالای سر و این زمین زیر پا - باز هم گفته اند که وجود هر چیزی از جمله

آدم ،سنگینی ان بر زمین و روزیش دست خداست .پس با حسادت نباید نسبت به سر و وضع همسایه غبطه خورد و انتظار کمک مالی

داشت - illha


در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . illha
تعداد اندکی از دختران ایل در گذشته از خانواده جدا و با مردان غریبه و خارج از ایل به ازدواج با انان رضایت میدادند .صغری خانم یکی از دختران زیبا و جدا شده از کانون خانواده از ایل به شهر بود .از کودکی یتیم  شده بود که راضی  به ازدواج  با مردی شهری و با اسم و رسم و دارای مال و منال و بسیار ثروتمند، شده بود . او زندگی شهری در غربت را قبول دار شد و از کانون اصلی خانواده پدری و فامیل جدا و کلا از انها دست شست . در واقع خیلی زود و با سن کم ازدواج کرد دارای زندگی مستقل در شهری پر جمعیت را تازه داشت تجربه میکرد . زندگی شهر نشینی گرچه دارای رفاه و آسودگی  خاطر داشت اما دلش در میان خانواده و فامیل بود . حال مدتی بود که با این سبک جدید زندگی خو گرفته بود .شو هر  صغرا مرد تاجر و متمولی بود در اوج جوانی مال و ثروت قابل ملاحظه داشت . پیوسته در ایام سال متنواب در سفر بود .  با کاروانی از این شهر به ان شهر برای امر تجارت و معامله دایم در  سفر اجباری  بود . خانم جوان در جوار خانواده شوهر  ابتدا روزگار خوبی را سپری میکرد . با تولد اولین فرزند در خانواده بزرگمنش شوهرش ،عزیز و دردانه شد و  کسی یارای سر ناسازگاری با  او را نداشت . البته حسد ورزان  پنهانی با سلاح حسد ورزی او را هدف تیر های بلا قرار داده بودند . نزدیکترین کسانش  چشم دیدن وی را نداشتند . چه باید میکرد و چه رفتاری معقولانه  باید از او سر میزد ؟  . چشم دیدن این زن جوان و زیبا را از آن جهت که بخیالشان مانند مار و افعی بر اموال خانواده چنبره زده بود را  نداشتند . کاری هم از دستشان بر نمی امد بالا سر داشت و شوهر قدرتمند و قوی با اراده و صاحب اختیار داشت  . دوری بودن شوهر صغرا  از خانواده دلیلی بر  کمرنگ شدن قدرت خانوادگی او  و تسلط بر اعمال و رفتار نزدیکان بود .البته در خفا مادر شوهر و سایرین به او حسادت شدید همراه با خشم و تند خویی ابتدا آتش درون و گاهی سر برآ ورده و هرچه در مقابلشان بود را  کم کم داشت میسوزاند و نابود میکرد . بتدریج دخالتها رایج مانند برخی اقوام در جامعه شکل عیان بخود گرفته بود و زندگی ارام و آسوده وی را تحت تاثیر شدید قرار داده بود.مهمترین عامل رو انی برخورد های علنی از همه سمت در لفافه و کنایه تا دخالتهای مغرضانه ،او را بشدت نگران و ناراحت کرده بود چند سالی بهمین منوال شکایت و نیتی نزد شوهرش ادامه داشت و آقا (شوهر ) هم با مدارا با تمام لشکر خانوادگی هر دو طرف را دعوت به ارامش و دوستی میکرد . مسافرتهای آقا گاهی به چند ماه متوالی بطول می انجامید . کار تجارت هم با وجود شغل خوب و پر درآمد، اما دربدری و آوارگی ودور ی از خانواده بدترین قسمت داستان بود  . در غیاب شوهرش گاهی اقوام و فامیل پدری هم برای دوا و دکتر و خرید به سراغش می امدند و بیشتر اوقات سرش شلوغ بود . همه اطرافیان بدور از نظارت شوهر تاجرش  بد جوری چشم طمع به مال و اندوخته بانو  دوخته بودند . با تولد  تنها و اولین فرزند آنها  اگر چه مدتی آبها از آسیاب افتاد و همه سکوت اختیار کردند ، اما سودا گران  کار خود را به نحو احسن انجام میدادند . پدر و اقوام پدری از موقعیت مالی خانم بزرگ که حالا برای خود تجربه و فوت و فن زندگی را آموخته بود از یکطرف تقاضای وجه مالی برای خرید ملک در تامین آینده او و پسرش را پیشنهاد و وصول میکردند و از طرف دیگر اقوام شوهر حریصتر و قوی تر از همه با نفوذ و بشکلی زور آزمایی بیشتر اموالی را طلب میکردند،شامل پول و طلا و اموال منقول دیگر بود. خلاصه میگفتند که تا پول داری بقربان بند کیفت بگردم دقیقا حکایت از این قرار  بود که امروزه هم چنین وضعی کم و بیش هنوز در جوامع امروزی  پیشرفته هم  وجود دارد و مواردی را میبینیم و میشنویم .بگذریم، اما بانو در میان دو گروه رقابتی سخت و غافل گیرانه گرفتار شده بود ، برای رسیدن به  گردش و چرخش نسبی چرخ بادوام زندگی خویش بخشی از در آمد خانواده را وقف یا صرف  آرامش درونی و بیرونی اعضای هر دو  خانواده بزرگ فامیل  میکرد .مدیریت میانه روی برای بقای ادامه یک زندگی بدون شکست را در پیش گرفته و با همه از جمله دوست و دشمن مدارا میکرد .  در غیاب شوهر ش ناچار برای راضی نگه داشتن آنان سهمی از هزینه ها را  میبخشید . فرزندش هم کم کم داشت پر و بال میگرفت .شاید او تنها حافظ مال و جان و زندگی او و مدافع حقوق هردو باشد . اما از اقبال بد  خود و خوش شانسی دیگران ، بقول ضرب المثل معروف آن کاسه بشکست (سبو )  انگاه دنیا گشت بکام کاسه لیسان. هر چند خانم جوان در ناز و نعمت متعادل قرار داشت و هیچ کم و کسری احساس نمیکرد، اما  بواسطه موقعیت مالی که شوهرش از بهر  تجارت در اختیارش گذاشته بود ، کمک به افراد بی بضاعت هم جزیی از زندگی در  حال تلاطم وی بود . شاید هجوم افراد و طمع ورزی به اموال بهمین سبب بخشش او بود . برای آخرین بار که شوهرش بار سفر طولانی را بسته بود و اخرین نهار را سه نفره با لذت و آرامش میل کردند یک پاییز دلسرد و مایوس  کننده بود . آخرین سفارش ها و توصیه  خود و فرزندش را قبل از ترک به شهری دور دست و خارج از دسترس گوشزد کرد که اندکی شباهت به یک وصیت نامه طولانی برای فرد بر نگشتنی به زندگی دوباره داشت .این بار آخرین ناهار و آخرین خدا حافظی در ابتدای سفر تقریبا یکساله او  همراه با کاروان اجناس تجاری بود . از بد اقبالی علامات بیماری سختی در میانه راه در هفته اول سفرش بر او عارض شد و او را بسختی زمین گیر و بستری کرد. شهری بزرگ و معروف در مسیر ادامه سفرش بسیار دور تر از مقصد و دور از مبدا سفر نوید خوشحال کننده ی برای کارونیان و دوستانش نبود . اطبا هم کاری از دستشان بر نیامد و همانجا در بستر بیماری با زندگی و زن و بچه و کاروان تجاری وداع ابدی گفت و با اندک هزینه مراسم دفن در محله معروف در ارامستانی پر زرق و برق به خاک ابدی تعلق گرفت . بناچار کاروان براه خود ادامه داد بدون مرد صاحب نام و معروف و سر شناس کاروان در مسیر همیشگی سفرهای کاری  رفت و آمد ،دیگر فرد کلیدی و راه بلد را همراه نداشتند .پس از  سالها تجارت این واقعه اسفناک رخ داد  در اوج  جوانی و تا   میانسالی و کهنسالی خیلی فاصله داشت تا این چرخ دوار زندگی را بسلامت بچرخاند .این بار رفیق نیمه را ه نتوانست سفر خود را به سر انجام برساند . در گذشت او در خاک غربت تمام رشته های  افکار خود و آینده زن و فرزند را با این وصف و حال با برخورد اطرافیان  روبه تباهی خواهد رفت  . از آن جهت که بهانه و فرصت تلافی و حیف و میل دارایی او و خانواده بر باد خواهد رفت . موقعیت برای طمع ورزان بخوبی جور شد .به اصطلاح میخ طلایی  او  هم در غربت و تنهایی دور از وطن به زمین سرد کوبیده شد .

illha
مثلی ایلی میگوید ای امان از مرگ و صد امان از پس مرگ که پیش بینی میشد چه اتفاقی بر سر خانواده بی سرپرست خواهد افتاد . پس از بخاک سپرده شدن ، کاروان تجاری مملو از اموال گرانقیمت، ارزشمند  ، بدون سرپرست اموال راه خود را در پیش گرفت و نزدیک به سالی بی اموال به جمع چشم انتظاران به وطن باز گشت. تنها کار بزرگ و مهم گروه کاروانیان پس از مدتهای طولانی، رساندن خبر مرگ شوهر صغرا خانم ، بدون مقدمه و ناگهانی بود .که انها را در بهت و اضظراب ونابودی فرو برد . او  تک و تنها با فرزندی سرشار  از امید به اینده  که گمان میرفت فرزندی شایسته و سازنده  برای اجتماع  و پشتیبان مادر تنها باشد ، بیکباره از هم گسست!فشار و مشکلات زندگی و ناسازگاری امانش را بریده بود . ظلم و جور زمانه از یکطرف مرد خانه ش را از او جدا کرد و ستم و ستوه اطرافیان از طرف دیگر زندگی را بمانند زهری کشنده در حلقوم وی حیات و ادامه مسیر زندگی او و فرزندش را مختل و مسموم  میکرد . سرزنشها و زخم زبانها شنید و دم نزد محض آبرو و حیثیت خود برای تربیت فرزندش او را مصمم به ایستادگی و مقاومت در برابر طوفان سهمگین بر پا شده بر انگیخت .این رویدادها از طرف همه فامیل  که داشت او، فرزند صغیر و زندگیش  را یکجا می بلعید و سر نگونش میساخت . چه سختیها کشید و چه ملامتها . اول بدبختی او بود . شب و روزش در هم آمیخت . همه اموال و دارایی او تشتری شد . بجز اتاقی کوچک  همه را از او گرفتند و صاحب شدند .نه حامی از طرف خانواده پدری داشت ونه کوچکترین احترام و آرامش از سوی خانواده شوهرش . حتی کمی بعد  محتاج نان شب برای خود و فرزندش بود و برخی شبها سر بی شام بر زمین میگذاشت . مدتی بعد فرزندش را هم با نیرگ و کینه توزی و زور گویی ازش جدا کردند و قصدشان بریدن  تمام رشته های وابستگی به خانواده محتشم و گرانقدر و صاحب منصب اجدادی به تمام معنا بود . دستش از املاک و دارایی خانواده خود کوتاه شده بود  همان روندی که دورو بریهای نا مهربان فکر  ان را در سر می پروراندند ، پیش آمد . همین نیرنگ بازی مهم  هم براحتی عملی شد چنان جور و ستمی تحمل کرد که داشت مانند یخ ذره ذره آب میشد ،امروزش از دیروز بدتر و فردایش احتمالا ویرانتر از گذشته بنظر می امد .  باز هم  تا اخرین توان تحمل دم نمیزد و با تحمل زندگی بی فایده در کنج خانه شوهرش بسختی هر چه تمامتر دور از جماعت و  تحمل درد و رنج و عذاب، شب و روز  و ته مانده  عمر را سپری میکرد . زن جوانی که به امید صدها آرزوی زندگی شاد و لذت بخش و در کنار سایر فامیل با خوشی و خوشحالی به آینده بهتر فقط تصوری بیش نبود .  بدون دیدن فرزند خود ظلم مضاعف در حقش روا داشتند .  همه به خاطر مال و دارایی و پول بود با وجود تصاحب دارایی او، باز هم دست از ناسازگاری بر نمی داشتند . فراوان خانمهای جامعه ان روز بودند که تا سرحد مردن به زندگی ادامه میدادند . باز هم مثلی  ورد زبان آنان  بود ، دور و بریهای بد صفت و حریص بکار میبردند ،: لچک زن بیوه اولین دشمن اوست مبادا از منزل حتی  برای خرید نان  خارج شود !شدیدا  به خانم بیوه ،بال کوتاه و ضعیف گفته  و میشمردند . با همان نام و نشان بازهم زندگی با سخترین  شرایط دوران عمرش میگذشت . تا مجبور به روی آوردن به قالی بافی و تامین هزینه زندگی گردید . کم کم با تهیه پشم و نخ  هر ماهی یک قالیچه زیبا و خوش نقشه میبافت و تمام درد و رنجها و غصه خود را در هر گره به امانت میگذاشت . بتدریج زندگیش و حال و روزش اندکی بهتر و از زیر فشار هزینه زندگی خارج شد و مشتری های  خاصی برای قالیچه های خوش رنگ و نگارش در بازار پیدا شد . ماهی یک قالی از منزلش روانه بازار میشد و دوباره در انتظار مواد اولیه و بافت بعدی. تنها فردی که بدون واسطه قالیهای او را به بازار عرضه میکرد عاشق دست بافت های او،سر انجام عاشق خود  او شد و با واسطه یکی از فامیل خواستگاری ( هر چند سخت و غیر  منتظره و نا پسند از نگاه افراد بد بین و طماع )انجام و موافقت  ازدواج بسختی  از او گرفته شد . این بار  این وصلت  سبب شد وی  دو باره به خانه بخت جدید ،دوم  روانه شود  . بزودی از  بخت خوب از زیر سلطه همه افراد فامیل دو طرف خارج شد . شوهر دوم او مردی بازاری و مهربان و خوش قلب بود . چند سال متوالی با خوشی گذشت و گرچه هرگز درد و رنج روزگار گذشته را نمی توانست به دست فراموشی بسپارد اما مرد زندگی او اجازه ورود  به تالم و اندوه گذشته را از او سلب میکرد و زندگی در خوشی با جمع خانواده نو ادامه یافت .با  تولد سه پسر و دو دختر حاصل ازدواج دوم شد . بچه ها را بیاد گذشته بد و رفتار بیرحمانه فامیل خود دمی تنها نمیگذاشت و حساسیت عجیبی در پرورش فرزندان خود بخرج میداد.هرگز تا ورودی و خروجی مدرسه بچه ها را  رها نمیکرد. دیگر در حسرت  دیدن  فرزند ش ،از گذشته خبری نبود و سالها طول کشید که نه از فامیل خانواده شوهرش خبر داشت و نه از تنها پسرش که احتمالا الان جوانی رشید و بزرگ مردی برای خود بود .افراد قدیمی و فامیل دو طرف ،شاید  برخی زنده نبودند و یا سالخورده و فرتوت و قادر به راه رفتن هم نبودند . قید دیدن همه را خیلی پیشتر زده بود . با تحمیل سختی های بیشمار در حقش ، انتظار نمیرفت که از آنان به نیکی یاد کند . فکر کردن به گذشته نابود کننده ،هم فاجعه بود . از آنهمه جماعت فراوان دور و برش حتی  یک فرد و  آدم درست و حسابی نبود که با دخالت  از ظلم بسیار و ناملایمات وی بکاهد، برخی ترسو و از قدرتمندان در هراس بودند و بقیه هم به جهت طمع  به اندک سهم  یا بیشتر از دارایی  فقط خیره می نگریستند و کاری به جز چپاول اموالش  نداشتند ، ولی بدبختی های گریبانگیر او را ضمن بگردن روزگار انداختن ،بیشتر با آب و تاب نمایش میدادند . گاهی از وضع تاسف بار گذشته حال بدی به او دست میداد .  دو باره دل ستمدیده اش بفکر فرزندش افتاد. بارها در دل آرزو میکرد ای کاش جگر گوشه اش را برای یکبار میدید اگر چه دیدن او داغ دلش را تازه و غده چرکین بدبختی های گذشته را باز میکرد اما مادر بود و دلش هوای فرزندش میکرد .دیگر سرنوشت او بکلی تغییر و روند خوب و زندگی روبه روال مناسب داشت .غم و غصه ها بجز وصال تنها فرزندش در حال گذر و فراموشی بود . اما در یکی از روزهای عقد نازنین  کوچکتر دخترش در فصل شادی و گذر از سختی ها ،سحر گاهی زنگ در منزلش بصدا در آمد . با عجله دم در رفت تا در  ( درب )را گشود جوان رعنایی با قدبلند و خوش هیکل  اما رنجور و زرد گونه مقابلش ساکت و بیحرکت مانندفرد لال ایستاده بود و رویش به کوچه بود . نه حرفی میزد نه روی  بطرف مقابل بر میگرداند . خود چرخید تا رخش را ببیند تا چشم در چشم افتادند قیافه و ساختار چهره اش به پدر او  و شوهر ش شباهت عجیبی داشت . اسم و رسمش را پرسید . برای اطمینان چند سوال از او پرسید با  شنیدن جوابهای بیشتر او به اصل ماجرا پی برد هر چند در آغوش گرفتن او درد گذشته را مانند آوار بر سرش فرو ریخت، اما خجالت میکشید  هیکل نازدار  اندکی  خمیده و ناتوان او را به دیده فرزندی بنگرد . آه و افسوس چندان غم آلودی بدلش رخنه کرد که توان تحمل دیدن رخ عزیزش را با حال نزار نداشت . دو دست هوا کرد با التماس و دعای  تقاص از افرادی که از هول به چنگ آوردن ثروت خانوادگی فرزندش را به آن روز کشانده اند دردی عمدی در وجودش ریخته بودند که او را محتاج به دیگران به تمام معنا بی اراده و بسیار بدبخت و مطیع ساخته بود او را محتاج و غلام حلقه بگوش ساخته بودند تا براحتی به مقاصد خود دست بیابند. فرزندش گویا از قرار معلوم  در تهیه خوراک روزانه هم مشکل داشت  و در بدرمانند شمع سوخته فقط پوسته ای  سوخته از ان باقی بود .   قیافه فرزندی که در ذهن خود داشت با سر و وضع آشفته و نا مناسب  فعلی خیلی فاصله داشت .اولین بار بود که پس از جدا شدن از کودکی همدیگر را میدیدند و احساس دردمندی مشترک همانند گذشته دور  داشتند  .بازم در دل گفت ای کاش در ماندگی جگر گوشه ام را نمی دیدم و در حسرت زندگی و حال و روز ارزو ها او را همچنان در ذهن مجسم میکرد م . او گفت مادر جان شوهر شما مرد خوش قلب و مهربانی هست من با او وعده داشتم برای چندمین بار است او به من کمک میکند . لباس میخرد و نیاز مندیهای مرا بر طرف میکند . خدا سایه او را از سرتان کم نکند . مرد قابلی است . من که پدر  واقعی بالای سرم ندیدم لااقل اجازه بدین این چند صباح سایه اش بر سر من ناقابل هم باشد . با این همکلام شدن دل هر دو بسختی بیاد گذشته شکست .او با نا امیدی  دردناکی در پیچ کوچه پی سرنوشت خود رفت و مادر هم از حال زار فرزند بی سر و سامان خود بتنهایی  در آن لحظات ،سخت  گریست . جشن و سرور تا عصر ادامه یافت تا اینکه اخرین خبر  در بحبوحه شادی، فوت تنها پسر صغرا خانم اخرین لحظات همان روز اتفاق افتاده بود .خبر فوت فرزند  امید و آرزوی اول،   او را در  وضع هولناکی فرو برد .با یاد اخرین نگاه مادر به فرزند جدا گشته در طی سالهای متوالی غم و غصه و گریه امانش نداد و همه را با اندوهی جانکاه پریشان کردو  بهم ریخت . با وجود مجلس شادی تنها جمع کوچکی از خواهران و برادران جدیدش و مادر و پدر دومش او را تا خانه ابدیش همراهی کردند . بعدها  همسر پسرش  و دو نوه نازنین او با آشنایی بر سر تربت فرزندش شناسایی شدند و دو خانواده دو باره از نسل نو و کهنه بهم پیوستند .  هم اینک وی در آستانه یکصدمین سال تولدش گاهی شعر و سروده های بینوایی غمناک سر میدهد . که مطلع آن اینست که : گاه گاهی برای گذر ایام و گذشته ها این عبارتها راهنوز زمزمه میکند :
- illha
من از ایام جوانی سودی ندیدم که میهمان آخر  را ببین چه دیدم

جوانی چه میهمان عزیزی به منزل   .سر شب آمد و شبگیر هم رفت 

من از جوانی خیری ندیدم . جوانی را هدر داده پیری را از نو خریدم
.بدور از غم و غصه باشید نازنینان


به نام خدا
  قسمت اول - هزار داستان - خاطرات :
کولاک   در راه است !
illha
خاطرات زنده یاد، مرحوم  محمد حسن یوسفی ( محمد آقا ) از گرفتار شدن در کولاک در غار ی حوالی سرحد

نیمه پاییز بود . هوا سرد و گاهی بارانی ولی بیشتر اوقات نیمه ابری  تا صاف بود . در یکی از همان روزهای سرد دو نفر تبعه آلمان که با فرزندی از بزرگان ایل دوست بودند و به دعوت او به ایران برای دیدار ایل آمده بودند. اما ایلی در کار نبود . ایل مدتها پیش عازم قشلاق شده بودند . تصمیم بر آن شد که از دیار قشلاق و یوردهای و مراتع کوهستانی ایل بازدید داشته باشند .هدف نهایی بازدید از ایل بود ولی دیر شده بود . وقتی به دیدار ایل آمده بودند که انها به حوالی قشلاق رسیده بودند .  سفر یک و نیم روزه خود را به منطقه سرحد آغاز کردند. خودرو جیپ انها که گنجایش 5 نفر داشت به سختی دارای 8 سرنشین از منطقه پاسارگاد و چاه بید و گردنه خرسی به سختی گذر کردند مسیر درست و حسابی نبود واز راه  و بیراهه از میان تپه و جنگل و بوته زار و شیب های تند سر بالایی و سرازیری با کمک نیروی انسانی پس از تلاش سه ساعته مسافت کنونی بیست دقیقه ای را پشت سر گذاشتند . ( یک مرحله از گذرگاه  سخت گذر گردنه خرسی )پس از مدتی با سختی و گذر از گردنه خرسی که راهی شبیه مال رو بود و چشمه های زمان بیگی اخرین نقطه را پشت سر گذاشتند و شادمانه بسوی مقصد در حرکت بودند .  دشت تمام هموار و یکپارچه پهناور در مقابل دیدگان  مسافران غریبه و آشنا  ظاهر شد . پس از رسیدن  به دو راهی ابتدا تصمیم بر آن شد به سمت ییلاق ایل که اندکی بیراهه بود روانه شوند اما با طی مسافتی خسته کننده و گذر از رودخانه پر اب و خروشان سوبتان در دهانه تنگه خور خوره و ابتدای زیستگاه خرس زاگرس تصمیم عوض شد و دور زدند و به سمت تنگه  قارچی  برای گذران و اقامت یکی دو روز روانه شدند . راه در پایان مسیر چندان آسان رو  نبود .  دهانه تنگه بسار ناهموار بود و افراد در جلو  خودرو ،سنگها را جابجا و گاهی با هل دادن خودرو به آرامی بجلو میرفتند . تا جایی   که پیشروی  امکان داشت جیپ را هدایت کردند .در  نیمی از دهانه تنگه ورود  امکان پذیر نبود  به نقطه پایانی مسیر حرکت خودرو و بن بست توسط سنگهای چند تنی و درختان پر پشت رسیدند . در ان نقطه خودرو متوقف و بار و اثاثیه را به کول گرفتند و در دو سمت دامنه دهانه بدنبال جایگاهی مناسب و دارای پناه گاه میگشتند . هرچند انجا در مسیر ایل و چرا گاه گله های ایل بود اما هم اینک تمام ایل حدود 300 یا 400 کیلومتر دور تر از ان ییلاق زیبای بهاری - تابستانی بودند و اینک در ان وادی و دیار کوچکترین آثاری از ایل مشاهده نمیشد . بجز پرندگان و تعدادی خزندگان و درندگان و وحوش هیچ چیز از نماد ایل باقی نبود .در دو سمت دهانه علفهای خشک و بوته های سر بهم داده  ( در هم تنیده )امکان راه رفتن و کوهپیمایی را با مشکل روبرو میکرد  . هوا کم کم روبه تاریکی و سردی میرفت . باید عجله کرد و برای نصب چادر های موقت زمین را هموار کرد . همه عقیده شان  بر این بود که تمام افراد درسه، باب چادر شب را سپری کنند بجز یک نفر که از این منطقه در چهار فصل خاطره و آشنایی کامل داشت . او مصر بود که باید به پناهگاه سنگی   کوهستان بروند و استقرار در هوای آزاد به چند دلیل به صلاح گروه نیست . تعدادی سلاح ساچمه زنی و گلوله زنی هم بهمراه داشتند  . او بر این باور بود که در این منطقه وجود و حمله خرسها حتمیست و در نگاه بعدی ایام نا پایدار جوی احتمال برف و باران هم بشدت تهدیدی بر ای ماندن در نقطه بی پناه گاه است .پس از جر و بحث دوستانه  و کش و قوس و گفتگو بقیه افراد را راضی کرد چند ده متر بالاتر اشکفت غاری کمر خوس و با وسعت و نقطه امنی است که مناسب شب مانی در انجا از همه جهات مناسب برای  یکی دو شب مهیاست . افراد باهمکاری ، دوباره کوله بارها را پیچیدند و بدوش و کول گرفتند و در یکصد متری بالاتر به ورودی غار رسیدند تا دلتان بخواهد پر از پرندگان شکاری و غیر شکاری در حد و اندازه های متفاوت بود برخی پر زدند و فرار کردند و برخی در کنج و گوشه های و سوراخ های غار پنهان شدند جای مناسب و ایده الی بنظر میرسید بقول معروف کچی به از هیچی !مجددا بار و بنه را پهن کردند و شب هم براحتی تاریکی خود را بر گستره دشت ناپیدای زیر دست و در اعماق کوهستان مملو از موجودات شب زی و پر از درختان جنگلی مختلف گستراند و جایی برای چشم دوختن  نگذاشت . باید هیزم و کنده خشک جمع اوری کرد . عده ای از همراهان کاری به هیچ کاری نداشتند و بعنوان میهمان آشنایی خیلی زیادی به طبیعت خشن و سرد و سخت کوهستان انجا نداشتند و منتظر اقدامات سایر افراد گروه بودند . باری افراد آگاه در منطقه به جمع اوری هیزم و تنه خشک درختان در دل تاریکی بودند دهانه غار بقدری قوس بلند داشت که همه ستارگان بخش جنوبی فضای آسمان ناظر بر گروه بود .  گویا مدتها بود که از ورود انسان در ان غار خبری نبود در گوشه ای از غار آتشی بیافروختند تا بر اوضاع مسلط باشند و بتوانند امور شب مانی را سر  سامان دهند . عجب حال و هوایی داشت درون غار صدای جیر جیرکها و  خش خش سوسکهای صحرایی بر روی  علفهای خشک   لحظه ای قطع نمیشد . شاید به حضورمهمانان ناخوانده  در انجا بنحوی اعتراض داشتند . درختان چندی از جمله بادام و بنه در استانه و نیمه اولیه غار و بوته های خشک و علفزار خشک و تر (سبز ) ،در هم ،یک وجب جای پهن کردن و نصب چادر وجود نداشت . در سایه سار و ته غار هنوز گیاهان مقاوم به سرما به رشد  خود ادامه داده و آثار سبزی در آنها مشاهده میشد .  عده ای برای جلوگیری از بروز اتش سوزی مشغول جمع اوری علفهای خشک  ، سنگ و سنگ ریزه ها ،هموار کردن زمین برای گستردن فرشهای سبک و کیسه خوابهای مهمانان خارجی بودند . افراد ایل که تمام و کمال با اب و هوا و شراط محیطی خود را سازگار میدانستند و تنها هر کدام یکی  دو دست  پتو و مفرش سبک بیشتر با خود نداشتند . خلاصه تا آمدند و جنبیدند که شرایط راحت درون غار را برای پخت و پز و استراحت فراهم  کنند،  پاسی از شب گذشت .هوا هم بشدت روبه سردی رفته بود و حتی تحمل  دو قدم دور از اتش  امکان پذیر نبود به سبب چند بارندگی قبلی و سرمای همراه با یخزدگی به چیزی بجز گرما بخشی در محیط غار و پوشاندن خود به چیز دیگری نمی اندیشیدند  . دوستان آلمانی با گستردن کیسه خواب راحت دراز کشیدند انهم چه کیسه خوابی مجهز و ایمن و نسبتا ضد سرما فقط دهان و دو چشمشان پیدا بود و کاملا احساس راحتی و ارامش و بدون دغدغه گاه گاهی از گوشه کیسه خواب تنقلات میل میکردند . بقیه هم در تکاپوی مهیا و گرم کردن خود و محیط اطراف اتش بودند . واقعا شام درست حسابی نمی شد میل کرد وبصورت لقمه ای هر کدام مشغول جویدن و لرزیدن و تعریف کردن و جابجا شدن بودند . بقول امروزی ها خدا بخیر بگذراند هر چه پیش اید خوش اید . البته در ان وقت سال هیچ فردی از ایل بجز افرادی از گله داران میمه و نایینی اصفهان درحوالی خیلی دور تر از انجا در گوشه هایی از  ییلاق ایل بسر نمیبرد . به همین علت از قدیم الایام مردم عشایر حدود 500 کیلومتر راه را طی میکردند که از سرمای کشنده این مرزو بوم در فصل پاییز و زمستان فرار کنند و به سرزمین امن و معتدل قشلاق با کوچ خود زندگی ارامی داشته باشند بی دلیل نبود . واقعا حق داشتند . گاهی حرف از سرمای قطب و سیبری میشود اما این سرمای خشک و کشنده تر از سرمای انجاست در ثانی انها از قبل همه امکانات مناسب زندگی را تدارک دیده اند . خلاصه در نیمه های شب مابین خواب و بیداری هوا کمی گرم و تیره شد یکی از دوستان خبر اورد که خبر خوش یا ناخوش برف میبارد . آه آه !همین را کم داشتیم . با این خبر همه از تعجب از جای خود برخاستند تا شوخی مضحک دوست خود را معلوم کنند همه در استانه غار به قطار ایستاده به تماشای  فرو افتادن گلوله های برف از آسمان بیکران بودند و برخی ابراز و احساس خوشحالی و برخی اظهار تاسف می کردند . راه بسته میشود و همه در این غار دفن میشویم واقعا راست میگفتند .  اغلب، برف این منطقه تا بهار سال دیگر احتمالا تا نیمه بهار اینده بشکل متراکم در قلل مرتفع  باقی می ماند  . و به این دلیل از انباشت برف وحشت داشتند دوباره تعدادی از افراد فداکاری برای جمع آوری شاخ و برگ و تنه خشک افتاده درختان در شب تار و برف الود خود را به دل کوه جنگل اطراف غار زدند و چند سرویس کوله ( باربندی )هیزم تل انبار در دل غار روی هم ریختند .می گویند همیشه در هر برهه و جایی یک فرد متفکر گروه برای امر غیر قابل پیش بینی باید حضور داشته باشد وگر نه ان گروه به عللی مثل امشب تلف خواهد شد تدبیر شایسته اندیشیدند و با جمع اوری هیزم به اندازه کافی ناجی جان بقیه شدند. اما با این وضعیت بارش برف سنگین هوا متعادل و خیلی گرمتر از لحظات قبل شد . دیگر   قضیه خواب منتفی شد . لحظه به لحظه بر بارش  روی زمبن افزوده میگشت و نگرانی بیشتر میشد و اما ذخیره اذوقه بحد کافی نبود بویژه ترس از وجود میهمانان خارجی  بعد از هرگز برای بقای گروه در بستر برف سنگین در ساعات اینده مشکل حیاتی را در مقابل انها بطور جد  آشکار میکرد


illgardi
ادامه دارد

به نام خدا
هر گونه خطای عمد و غیر عمد را بر ما خرده نگیرید لطفا !
همه اسامی در این حکایت غیر واقعی هستند - illha


illha


illha

-illha مجموعه هز ار داستان :داستان قهر خاله جهان


در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . ill

در یک روستای نو پای قدیمی در مکانی جدید و در کنار نهری  پر پیچ و خم از جوی و جدول آب کاریز باستانی برای اولین بار مجموعه ای ساختمان به سبک سنتی تاقچه دار با فواصل دور از هر شهر و ابادی تمام سنگ ساخته شد و چند خانواده فامیلی بسیار نزدیک با هم در ان آغاز زندگی را رقم زدند . منازل گرد هم، بدون کوچه ومحل گذر اما جالب و فراموش نشدنی با  ساختمان ساختارگونه  یکپارچه، داشتند زندگی خود را به سرانجام میرساندند . این دهکده  نوپا و جدید تر در آن زمان که حال  از قدمت فراوان  برخوردار است ، در دورترین نقاط جغرافیایی ، در زمینی پر وسعت و کاملا سنگلاخی وبا اندک فاصله با زمینهای خشک و نسبتا نیمه کویری قرار داشت .جمعیت آن  اهالی (سر و ته زده)به ده خانوار محدود ، به اندازه ی کم جمعیت اما از نظر  فامیلی با هم همبستگی خویشاوندی بسیار نزدیک داشتند. در قالب افرادی با تفاوت سنی کاملا متفاوت در محله مستقر و ساکن بودند . حکایت بانوی معروف دهکده سنگی خیلی متفاوتر از سایرین بود کمی شگفت آور و در نوع خود جالب و ماجراهای باور نکردنی اتفاق افتاد  . این بانوی آن عهد و روزگار خاله جهان نام داشت . به اقدامی همه جانبه و تعجب اور داست زده بود . کارش پرورش مرغ  خروس و جوجه پرواری و خلنگ ،فراوان و رنگین پر و بال  بود . نه یک دسته و چند دسته بلکه فراوان تعداد که از شمارش بدر بود. بزرگترین منزل با کاه دانی بزرگ جنب منزلش بیش از چند ده نوع مختلف ماکیان در قلب و میانه دهکده  داشت . با وجود کهنسالی  خاله جان  بی وقفه کار می کرد . پرورش و نگهداری و زادو ولد پرندگان حرفه اصلی او بود . برای تنوع و انگیزه بهتر و بیشتر مرغها و تخم گذاری انها ، سالی یکبار کاه کاهدان چهره عوض میکرد و رنگ و بوی  تازه بخود میگرفت .خانه اش بدلیل مرکزیت آبادی  در قلب مجموعه خانه سنگی و معروف ومشهور به خانه  مرغ آبی از طرف اهالی نام  گرفته بود . با وجود کهولت سن همچنان به فعالیت مرغداری سنتی در محله بکار خوش ذوق خود مشغول فعالیت شبانه روزی بود . نام اکثر پرندگان او مشخص و معلوم بود . دور و بر و مرکز دهکده دوار سنگی فقط بانک خروس و قوقولی  قوقو اواز و قد قد مرغها و جیک جیک جوجه ها گوش همه را پر کرده بود همیشه در پس منزل و در کاهدان ویژه تخم گذاری مرغان و افزوده شدن  مرغ ها،انواع بیشماری آشیانه کوچک و بزرگ برای تخمگذاری مرغ ها در دست تهیه و فراهم  بود . کار جابجایی تخم مرغها و جوجه کشی انها هم بسیار سخت و طولانی و وقت گیر بود . کاری پر زحمت و باور نکردنی و جالب و مشتاقه بکار مورد علاقه خود افتخار میکرد . محوطه مشترک محله پر بود از مرغستان و خلنگستان و پیر خروسان و  جمع اوری تخم مرغهای فراوان دوباره انها را به چرخه تولید جوجه میگماشت . کارش تمامی نداشت . هنوز لانه خالی نشده ، مجموعه ای از تخم مرغهای تازه جایگزین میشد . محله به تبدیل به هیاهوی پرندگان اواز خوان تبدیل شده بود . اینهمه مرغ و خروس و جوجه با چه و چگونه  مشکلات تهیه خوراک را بر طرف میکرد و چه نقشی  داشت ؟ اما کسی باخبر نبود چگونه خمیر  دانه ریز تهیه  به متولدین جدید  خورانده، برای پرورش و تغذیه آنها   هزینه  سنگینی ،البته  و یقینا  به او متحمل میشد . بتدریج جوانان  و تعدادی از کهنسالان دهکده سنگی از سر و صدای پرندگان به تنگ امدند و شاکی بودند . چرا که خواب و بیداری انها در هم ادغام شده بود . آرامش نسبی این قوم تازه اسکان یافته را مرتب بهم میریخت .همه از وجود مزاحمت صدای   اینهمه مرغ و خروس خسته  شده بودند اما از نظر قوم و قبیله ای کاری به کارش نداشتند . جوانان مهیج  سعی داشتند از گردهمایی پرندگان و صدای مرغها پس از تخم گذاری در صدها لانه را کمتر و محدود کنند . برای کم کردن صداهای مزاحم شبانه روزی و وقت و بی وقت نیاز به کم شدن تعدادی از پرندگان مزاحم بود در فکر راهی مناسب و مخفی برای کاهش تعداد زیادی از پرندگان بودند . راهی نوین و تازه و حاصل فکر جمعی جوانان چیزی نبود بجز خفه کردن عدد زیادی از انها بطوری که هیچکس مجرم شناخته نشود . نقشه  انها از  ذهنشان نشات گرفت و منتج به نتیجه نهایی روش ابدایی برای کاستن مرغ و خروسان از راه دور شکل گرفت . روشی ماهرانه و مبتکرانه بدون درد سر  برای خود و دیگران از گله مرغان و خروسها  سحر خوان انهم یکی یکی خیلی زمان میبرد . با وجود این دست بکار شدند . روش کار ابدایی جوانان  دهکده برای سرنگونی پرندگان پرورشی خاله جهان در سحر گاهی شروع و افتتاح شد . بسیار زیرکانه و باور نکردنی اما استادانه روزانه و شبانه اتفاق می افتاد و هیچ فرد و افرادی هم در کشتن مرغ و خروس ها مقصر شناخته نمیشد . کار فوق العاده زیرکانه و دامی (تله ) دراز و باریک  از راه دور نتیجه داد . روش کار انها روده خالی و پاک شده یکپارچه گوسفندان ذبح شده را تهیه میکردند که دارای درازا  و بلندا بود . چند نفر در تدارک تهیه روده و چند نفر مسوول اجرای نقشه خود بودند . رود ه ها را بهر نحوی اوایل کار در محوطه مرکزی تردد میگستراندند .گاهی  پشت و در محل تجمع مرغ و خروسها پرتاب میکردند. مرغ و خروس ها  برای بلعیدن روده گوشتی هجوم میبردند و با ولع فراوان ان را میبلعیدند  دو تا سه نفر کار فوت کردن در روده ها را انجام   میداند  و در استانه خفگی طناب محکم روده ای را میکشیدند و همراه با لاشه تعدادی مرغ و خروس همزمان از روی دیوار پیدا میشد .اوایل با گیر افتادن در لابلای خلل و فرج دیوارو کف راهرو ها  روده ها از هم می گسست و لاشه در جمع گله مرغ و خروسها می افتاد و انها هم بی نصیب از لاشه مرغ میشدند و بعدها روش را بهبود بخشیدند و از محل مناسب و بدون مانع، کار را ادامه دادند . روزی چند عدد مرغ و خروس به جمع خفه شدگان اضافه میشد . خاله هم که میدید از عزیز ترین دارایی دوست داشتنی خود  که در حال خفگیست داد و فریاد که، برسید مرغها میمیرند بچه ها را صدا میزد نگذارید فلان مرغ و فلان خروس به حیفی هلاک شود آن  را  حلال کنید جوانان هم از خدا خواسته می دویدند انها را بشکل حلال ترتیب و بعد هم  اتش ودود و بو و مزه کباب مدام در جای جای دهکده و محله محدود در فضا می پیچید . دوباره فردا و پس فردا کار بهمین منوال پیش میرفت هر دفعه قرعه بنام یکی از مرغان زیبا و خروسهای رنگین گردن و پر و بال می افتاد . تعداد رود ه ها و  تله  را افزایش و تعداد افراد متخصص را افزودند . یکی یکی مرغ ها و خروسهای زیره ای  حنایی ، دوبال  سیاه ، گردن سفید و خال خالی سفید و سیاه و نخودی و زرد تاجدار حریصانه بعمل روده خواری میپرداختند و هلاک میشدند . تا  اینکه آمار تلفات روبه فزونی رفت خاله جهان به مرگ و میر روده ای مشکوک و شکایت نزد بزرگتر قوم برد و گلایه و شکایت از روزگار و قاتل نا معلوم پرندگان در ابادی پیچید . مدت کوتاهی کارقلع و قمع  روده ی متوقف و اوضاع ارام گشت . پیر زن شاد و خوشحال به پرورش جوجه  فکر و اقدام میکرد . دوباره خفه شدن پرندگان پس از وقفه کوتاهی از سر گرفته شد . خاله مهربان دیروز عصبی و پرخاشگر شده و ازروزگار گله مند بود اخر این روده ها کی توسط  کی  به درون تجمع پرندگان پرتاب میشود  . جوانان جواب عاقلانه ی اماده داشتند اینهم توسط کلاغهای کوچنده چهار فصل که از کشتار گاه خارج از شهر های دور در حال گذرند پس از خسته شدن انرا رها میکنند . اوایل گول این ایده الکی را میخورد و با داد و فریاد و عصبانیت  جوانان را به کمک می طلبید و بعد هم ارام میشد . بیچاره خاله متوجه نبود که همین جوانان و نیروهای کمکی قاتل پرندگان هستند . اما سر انجام راز کشتار بیرحمانه پرندگان خاله فاش شد . چند روزی بود که همه  را به چشم دشمن خود و خاندان و داراییش می نگریست

illha

. با زمین و زمان می جنگید همه را از  خوردن مرغ و خلنگ و تخم مرغ محروم ساخت دایما کشیک میداد که نقشه انها بی اثر بماند ولی بچه ها دست بردار نبودند . بچه ها از راه های دیگر وارد عمل می شدند . خاله داد نهایی را سر داد از امروز اگر مرغی هلاک شد من می دانم و شما! خوب گوش کنید بچه های قاتل مرغ و خروس، ای  تو :   پرویز – هاشم و قاسم طاهر، کوروش، مهیار –اکبر،   فرزاد، فرشاد، محزون ،سردار،نشاط  :من میدانم شما  مرا از هستی ساقط میکنید حال یا جای من اینجاست یا جای   شما . خاله از شدت ناراحتی به نهایت مرحله داد و فریاد و نفرین برادر زاده ها و خواهر زاده های خود بر آمد صبرش لبریز و تاب تحمل نیاورد بیکباره تصمیم عجیب گرفت .  در یک سحر گاه روز پاییزی با اجاره گهوار ه های سوار بر شترهای فراوان کوچ و مهاجرت به دیار ناشناخته و دور از فامیل و رگ و ریشه خود را نوید داد . با براه  افتادن گله شتران و رقص بار مرغ و جوجه و خروس های سر بار منظره دلگیر کننده و غم زده دهکده همه را غمگین ساخت . هرچه کاروان از دهکده دور تر می شد دهکده در سکوت و تنهایی بیشتر غرق می شد . تا بزرگان و برادر ها خبر دار شدند و از کار دست کشیدند برای ممانعت خاله جهان و کاروانش برای بازگشت دوباره و تنبیه جوانان از کرده نا پسند انها قول مساعد دادند. اما تلاش  آنها کاملا بیفایده بود و تنها منزل سنگی و ماوای و کاهدان پر از تخم مرغ او بیادگار باقی ماند . دهکده سوت و کور چند ماهی را در حال نزار خود سپری کرد . حال و هوای دهکده با مهاجرت خاله جهان دگرگون و غیر قابل زندگی شد همه را غم در سرا افتاد و زندگی بی معنی در دهکده حس میشد . تا روزی دیگر از شدت ناراحتی برادرانش یکی یکی تصمیم به خروج از دهکده سنگی گرفتند و در مدت یکسال دهکده کاملا تخلیه و سر به مهر بیادگار در تنهایی بجا ماند. با رفتن خاله جهان جان و بریدن از فامیل دل نگرانی و از هم پاشیدن نظام دهکده فامیلی و ارکان اساسی و همسایگی خانواده ها مهاجرت دایمی وی، منازل سنگی متروکه و از سیر زندگی روزمره آدمها خارج شد .هنوز هم بخشی از پلان اصلی و دیواره پابر جای منازل مسی که سر سلسله  تشکیل ان بدست خاله جون قبیله تاسیس و بدست او نیز دوباره به دهکده متروکه تبدیل شد .    همه در آروزی یک آوازبیدار باش  سر شب و   سحری و ظهرانه ناله مرغان که در اوایل  سبب مهاجرت قومی با فرزندان مردم آزار از دیار دوستی به پراکندگی ودربدری ، همیشگی انسانهای نا سپاس منجر شد . ذره ذره به پای زحمت بزرگ شدن جوجه ها مینشست تا بزرگ و بزرگتر شوند . شب و روز خود را با زندگی تنهای خود  در میان فامیل بی خیر و قوم بی وفا  به زندگی اهالی رونق و برکت آورد . بعدها  که حاصل زحمات خود را بر باد رفته میدید ترک انجا را سر لوحه کار قرار داد واز خیر همه چیز و همه فامیل گذشت و خود انجا را ترک کرد تا قسم راستی خود را مورد اثبات  قرار دهد  . از دست و توان و رگ و ریشه خونی فامیل خود چه باید کرد؟ و چه باید گفت؟ که حاصل زحمات عمر خود را بتدریج از او گرفتند وتصمیم عاقلانه و مهاجرت خود  به مکان ناشناس دیگری و اغاز گرتاسیس دهکده جدیدی بر امد اما افسوس که عمر، کفاف دنباله زندگی را هر گز نخواهد داداز تاب و توان خواهد افتاد و بالاخره عمربسر  اید وزندگی به نقطه اخر ختم شود . ولی یک چیز خوب در ذهن ها باقی میماند مردانگی و جوانمردی و نامردی و تباه زندگی دیگران است که تا ابد میماند . برای پروراندن نهال کاشته شده گیاه یا موجود زنده خیلی صبر و استقامت و هزینه لازم است و انسان به امید بزرگ شدن حاصل زحمات خود به پای روند نتیجه و بارور شدن و پر کشیدن دست پرورده خویش وقت تلف میکند . شادمانه در انتظار کامل شدن و بزرگ شدن ان ثمره موها را  سفید ،استخوان فرسوده و عمر تمام میکند همچنان که از قدیم سروده و گفته اند که تا گوساله گاو گردد .دل صاحبش اب گردد . یا شاعر سروده است که نام نیک بهتر از صد سرای زرنگار !! عمرتان فزون باد عزیزان .   illha






به نام خدا




مجموعه هزار داستان : بانوی خوش فکر و خوش مرام در رواج تجارت بازرگانی در خطه ایل --

تنبیه ان و راهن با  ساچمه و زیر زانو - طوری بزن و نمیر و بترسان عمل میکرد .

نما - یادمان و محل  دفن شهدای گمنام شهر سیدان - مرودشت فارس

 بخش کوتاهی در باب زندگی و تلاش سازنده بانوی ایل که فعالیتهای مفید و عامه پسند  در زمینه تجارت و اسکان فقرا در منزل شخصی  خود از کارهای مهم و خیریه وی بود  . 2-7-99- illha

شهر سیدان - نمای کلی



پل خان


بانوی بزرگواری که علاوه بر کوچ و مهاجرت به قشلاق و ییلاق ،یا برعکس ،چرخ تجارت کاروانهای مهم تجاری  را ، ابتدا از لارستان به شیراز به چرخش در آورد  و بعدا به سرزمینهای دورتر با مدیریت و درایت و تدارک باربرهای سبک و سنگین هر گز اجازه توقف حمل کالا را به اقصی نقاط  ایران نداد . با پرورش اسبان خوش نژاد و قوی بنیه و قاطر و شتر های باربر ،حمل منسوجات و تنباکو وچای و ادویه و  سایر نیازمندیهای مردم به  نقاط مختلف ایران مانند یزد و کرمان و ری و بخش هایی  از سایر نقاط   را بعهده داشت . کاروانهایی در قالب تجارت  با تجار بزرگ و معتبر  با نظارت و هدایت بازرسان خودی و قابل اطمینان در محدوده خود و سرزمینهای دور تر را بسلامت به مقصد می رسانید . کاروانهای حمل و نقل باربری سبک و سنگین با شتر و اسب و قاطر و چهار پایان شبانه روز طی طریق کرده و با فرزند دوازده ساله خویش اولین تجربه انتقال محموله های مجاز و بعدها شبانه روز در رفت و امد و انتقال کالا را با سرعت و دقت لازم به انبار دار مربوطه تحویل میداد و از آنطرف هم بار گیری با کاروان منظم و هماهنگ  به سرزمینهای دور و نزدیک اموال  تجار را با خیال آسوده همراهی میکرد . خود قطار فشنگ به قد و تفنگ بدست در ایام متلاطم و نا امن بخوبی از املاک و اموال  خود با همیاری  افراد خانواده ،و هم چنین از  کاروانهای اجاره ای  که در اختیار تجار بزرگ  بود ،حفاظت میکرد .مسیر و گذرگاه های محدوده ایل را خود نظارت میکرد اما سایر مسیرهای دور دست را به عهده  افراد و نمایندگان خود می سپرد . وی علاوه  بر پرورش اسب ها  ، شترها و چهار پایان بارکش  ویژه باربری  در طولانی مدت قدم مهمی در ایجاد تبادل بازرگانی در زمان خویش بعهده داشت اما دارای رمه های سنگین  دام  ( گوسفند و بز  ) از نوع نژاد خوب باصری داشت . نقل است که سر بزنگاه در یکی از  گذرگاه های نا امن مسیر  ایل دسته ای راهن قصد حمله و غارت اموال و رمه های بیشمار او و همساییگان  را داشتند که با تهدید او به راهن و سپس اقدام تیر اندازی به موقع و حساب شده حمله انها خنثی ،پا به فرار گذاشتند . با سابقه شهامت و شجاعت که از او داشتند دیگر هرگز در ان خطه ها بسمت کاروان و چادر های ایل حاضر به رویا رویی و در گیری نبودند . در همان زمان سرقت ناموفق شبانه در دور دستهای حمله به کاروان که از قضا متعلق به بانوی دلاور ایل بود با پرس و جو   و  شناختی که از او داشتند هرگز حاضر به غارت اموال او نشدند . و صحنه را ترک کردند و به دیار غریبه تری روی نهادند . ان بانوی قدرتمند هر گز اجازه نداد کوچکترین سرقتی به  اموال خود و همسایگان صورت گیرد . مدام در طرح نقشه و الگوی مناسب کوچ و برطرف کردن مشکلات سر راه خود و قسمتی از ایل در حال کوچ بود . باز هم دگر شبی تار در گذرگاهی سخت و نا امن با متواری دادن ان شب با ایجاد جار و جنجال در محدوده خود وقتی همسایگان از ماجرا در خواست کمک و وضعیت نا مناسب را  جویا شدند ، با ارسال  پیام رمزی و قابل فهم برای ایلوندان آنان را بطرز مرموزی آگاه ساخت  . در پیام خود چنین با فریاد خواهان گفت :غاصبان از دره دیجور وارد و اسکند همه را  به تیر بست از زانو به پایین هدف قرار داد . با زخمی برداشتن سطحی مهلکه را ترک کردند و حتی از قدمگاه هم فراتر رفتند . با تعقیب شخص  شهامت انها از اوغون= تیر رس  بدر رفتند، لازم است ضمن احتیاط مرغان به لانه امن خود پناه برند . راهن از نام وی فوق العاده واهمه داشتند . دستبرد به اموال ان بانوی قدرتمند و نترس  صرف نظر و دست کشیدند . واقعا غاصبان به اموال مردم و باجگیران سمج را ضمن تهدید جدی بنحو شایسته و کار بلد تنبیه گلوله ای میکرد تا گاهی جرات حمله به کانون متحد و یکپارچه یک چهارم از ایل بزرگ را هر گز در سر نپرورانند . بازهم اتفاق مهم دوران زندگی وی اینطور  رخ داد حوالی ابادی(شهر ) سیدان نزدیک به 400 راس از میش های ناز گل باصری متعلق به او از شیرابه سموم و کودهای مضر مزارع چغندر مسموم و همگی در حال تلف شدن بودند ،درخواست کمک از مردم منطقه داشت  و پیام  فوری فرستاد . تعدادی   از افراد  شهر - آبادی سیدان برای پوست در آوردن ( پوست کنی ) گوسفندان وی فورا حاضر شدند . نه گوشت و نه دیگر قسمتهای اینهمه گوسفند تلف شده بدر میخورد . بجز پوست که در ان روزها حکم طلا را داشت انهم بره های درون  شکمی کبود پوست و رنگهای سبک دیگر با فروش فوری  پول پوست  حدود 500 بره شکمی  و میش ها در حوالی کارخانه قند تا زه تاسیس مرودشت ملکی تجاری و مسی با معماری دوست داشتنی در حد گرد و دوار  با ده ها حجره و بالاخانه ساخت تا کار رونق تجارت و اموال شهری خو و فامیل را رونق بخشد .ان منزل بلند طبقه را خوش یمن می دانست تمام جهات جغرافیایی و کوههای مسیر ایلش از ان نقطه پیدا بود .در  این ملک تجاری - مسی به سبک معماری نسبتا قدیمی زیبا برای اسکان افراد بینوا و آواره و بی خانمان بطور مجانی پذیرایی انجام میشد و با توسعه زندگی شهری دارای ارزش فراوان گردید و در قلب حساس منطقه شهری واقع شد .در آنجا چند اتاق به درمانده گان و مسافران خسته و سایر ین که برای خرید و امورات به شهر سفر میکردند تعلق گرفت و  اسکان داده می شد . حتی  پذیرایی میشدند .  تمام فامیل از جمله برادران خود برای رتق و فتق امور شهری و خرید املاک ان حوالی از این موقعیت پایانه مستحکم و قوی بر خوردارشدند واز بابت قرار داشتن در مسیر ایل بعد از کلانتر ایل که  منازل بزرگ و وسیع برای ایاب و ذهاب در شهرها بنا کرده بودند او نیز  جزو معدود افرادی بود که تا همین اواخر در جاهای بسیاری و شهر و ابادیهای و در ییلاق و قشلاق املاک و بناهای ساخته شده به یادگار از او بجا مانده بود  و در کمک و یاری به افراد فامیل و هم طایفه های خود از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد . از حجره ها کوچک و بزرگ و طاق و محوطه های ایواندار زیبا هم برای انبار کالاهای تجاری و هم برای گذران اوقات  مسافران وارد شهر شده بویژه در ایام دوری - فراق  از ایل کاربرد مفید و خوبی داشت . هم چنین از ان بنای زیبا  برای اسکان مسافران غریبه و آشنا ی  کارگران کارخانه قند مرودشت استفاده می شد .

زمان عزیمت  و همراهی ایل از کار گذران خود برای اداره و نگهداری ان بنا و کالاها حفاظت می گردید . تلاش برای رونق  زندگی هم ایلی های خود و فامیل و بستگان خویش و مهربانی و درعین حال جدی بودن در کار و مسولیت پذیری  همه افراد دورو بری  را سر لوحه زندگی خود قرار داده بود . درس شهامت و جوانمردی را در طول حیاتش به بسیاری از مردم عهد و زمانه خود بخوبی یاد داد .  سر انجام در سنین کهنسالی و سالخوردگی به سبب ناتوانی از همراهی ایل به ست دایم در منزل شهری خودناگذیر به اسکان  شد و تا اخرین لحظه حیات دست از اخبار و وقایع ایل پر خاطره و سرنوشت ساز خود بر نمی داشت . تا سر انجام در سحر گاهی از این جهان فانی رخت بر بست و به  دیار  آخرت شتافت  .دست تقدیر و سرنوشت نهایی  در کنار همسر و خواهر زاده خود در آرامستان شهر زرقان در محلی که اکنون یادمان شهدای جنگ تحمیلی میهن  اسلامی   سمت راست در ( درب ) ورودی  آرامستان مدفون هستند . یاد و نامشان جاودان و روحشان شاد 
قهرمان داستان ما کسی نیست بجز شادروان  بانو ناز پری شریف زاده  ( عزیزی ) همسر مرحوم حاجی اسماعیل خان شریف زاده ابن حاجی شریف علی  شریف زاده باصری ، از سران سر شناس کلمبه ی باصری  ،بنا به وصیت وی نام فامیل خود را از عزیزی به شریف زاده تغییر داده اند . وی  (بانو  ناز پری)  فرزند حاجی عزیز از سران کلمبه ی و اولاد حاجی عزیز میباشد . اما  اواخر قدری ازپنج برادران  خود دلخور و از انها کناره گیری و دوری میکرد بچه علت ؟ ؟ دارای سه خواهر نیز  بودند یادشان گرامی و جاودان و روح همه در گذشته ها شاد باد !!--illha
با سپاس از خانواده آقای اکبر شریف زاده و همسر ایشان هر دو از نوه های بانوی بزرگوار ،ناز پری شریف زاده بابت بازگو کردن خاطرات  مادر بزرگ از زبان مرحوم و شادروان حاج علی شریف زاده یکی از فرزندان خانم بزرگ ناز پری شریف زاده - دلتان شاد و بی غم باد


سنگ های کهن زرقان
نمایی کلی از آرامستان زرقان





نکته :  تعداد زیادی از افراد ایل باصری و طوایف گوناگون در آرامستان شهر زرقان مدفون هستند به دلیل گذر و  مسیر  ایل  از حوالی زرقان  نفرات از طایفه های فرهادی - ظهرابی - علی قنبری -عبدالهی  کلمبه ی و سایر ین در قبرستان خوش اب و هوا و کناره  و چسبیده  به رشته کوه شمالی زرقان سالهاست آرمیده اند .روحشان مدام شاد


 


به نام خدا
داستان بعدی :

هزار داستان - ماجرای  تنبیه  معلم سر خانه (مکتبخانه

)بابت شکار کبوتر  با کمک اجباری دانش آموزان خود در

چاهای قنات  در شبهای مهتابی و ادامه ماجرا - بزودی

مزارع چغندر قند - فتح اباد مرودشت



    نوشته شده  در تاریخ 24/7/99          one thousand story -
هزار داستان : تاثیر کله قند یافت شده
و ماجرای مربوطه

:کله قند در بیابان غنیمت است :


هزار داستان : داستان سفر (کوچ ) حدود 500 کیلومتری ایل از قشلاق به ییلاق در مرحله پایانی و استقرار و یکجانشینی چند ماهی ( سه ، چهار  ماه ) بستگی به تغییرات جغرافیایی منطقه ییلاق رو به پایان  ورود آخرین روز خود  بود . از اخرین مرحله اتراق طوایف ایل در قلب  مراتع  اصلی ییلاق ، پیوستگی کوچ نشینی خانوارها کم و کمتر و به خط پایان بسیار نزدیک شده بود .  یک یا دو مسیر دیگر به آرامش کامل در ییلاق بدون کوچ منجر میشد . در این قسمت انتهایی کوچ انفرادی و منحصر به اولاد های هر طایفه در منزل گاههای ( یورد ) اجداد گذشته و اسکان واقعی موقت چند ماهه برای همه چادر نشینان با فواصل نزدیک به یکدیگر اتفاق می افتاد .یک منزل دیگر دقیقا به منزله پایان و اخر کوچ بهاره بود . جار و جنجال و بگیر و ببند و بار و کوچ به سرزمینهای مقابل و پیش روی همه خانواده های کوچندگان تقریبا به پایان خود رسیده بود . برای مدت معلوم مستقر شده و به جمع ،آوری محصول لبنیات ناب  در وسیعترین دشت هموار و قله برفی دور دست و دامنه گیاهان کوهی و دشتی خوش بو میپرداختند . البته برخی خط پایان را طی و برخی در اخرین مرحله بسر میبردند . کوچ شتری  سنگین محمد حسین در راه ییلاق در دامنه کوه و وسط تپه ماهور و علفزارهای شیبدار ابتدای ییلاق بار شتر و تعدادی چهار پایان را بزمین  گذاشتند . و بعد مشغول نصب سیاه چادر های موقت اسکان یک و نیم روزه تا کوچ فردا برای استراحت آماده شدند . البته قبل از فرو ریختن اسباب و اثاثیه در اتراقگاه در محیطی مناسب از چند جنبه برای تنطیم و چیدمان بار که شامل تمام وسایل حمل شده را اندرون چادر ، اخرین تلاش افراد همراه کوچ بود که شکل اصلی منزل گاه یک خانواده ایلی را به نمایش میگذاشت، انجام شد  . قبل از تخلیه بار شتر ها و قرار دادن در سایبان چادر موقت ابتدا به رسم و عادات گذشته و نیاز به بدر کردن خستگی اول بار وسایل  و لوازم چای و توشه موقت را با خواباندن شتر باری را با زدن چوبکی آهسته به زانوی شتر او به ارامی دو زانو به زمین  نشست  اصطلاحا در وضعیت نشسته که به ان خوابیدن شتر مینامیدند . ارتفاع با بار به نصف کاهش  یافت تا راحت بار ان زمین نهاده شود .  لوازم ساختن چای از سر بار شتر به زمین گذاشته و این وسایل در جعبه ای منقش و رنگی با گل میخهای و نقوش زیبا و اندرونی با پارچه مخمل سبز و نارنجی و قرمز بود را پیاده و خارج کردند . جعبه حاوی   قوری زیبا ،استکان نعلبکی قشنگ و قندان و قاشق های چای خوری نقره ای شکل و رنگ  از یک مجموعه بسته بندی شده بیرون اورده شد با اتش افروزی ،کتری بزرگ را از آب مشک  پر کردند ، بر اجاق  آتشی ضروری نهاده تا قبل از بر پایی چادر با نوشیدن چای خوش رنگ و طعم خستگی بدر کنند و سایر  فعالیت ها از جمله   چادر را بعدا بپا کنند . بهترین و باب ترین نوشیدنی روزگار خود  ( چای بود و چای )دم کردن چای بود . کار ساخت چای خوشمزه در تخصص افراد خاصی و مسوول این کار بود . زیر سایه سایبان یدک وفرش مخصوص زیر پا برای استراحت کوتاه در هنگام نوش چای فراهم شد . قوری بزرگ و گلدار و پر حجم خانوادگی بر اتش بی شعله دم شدن چای را با اولین قل خوردن  (آمدن )خبر میداد .قندان ،قوری و استکان پر از چای قرمز در سینی پهن و دوری ( سینی بزرگ لبه دار )خانوادگی در سایبان همه را به کنجکاوی و سر شوق  آورد و دست از  کار کشیده در اندک زمانی توجه همگان را جلب کرد . انهم چای خالص گلابی معروف و قند کله مرودشت، در جای جای استقرار ایل رونق و خوشمزگی خستگی چند ساعته را از تن میزدود . تا  چای اماده میشد همه بطرف سایبان نصب شده قبل از بر پایی چادر بزرگ خانواده  بیدرنگ به سمت آن  مراجعه میکردند . تا انرژی تحلیل رفته را جبران کنند با وجود مخلوط اب جوش و چند نخ چای خشک ،اما توان و انرژی افراد را  یک جوری دو چندان و روحیه بخش میکرد  .( اگر چه اخیرا طبیبان عزیز برخی زیاده روی در نوشیدن چای پر رنگ را برای سلامتی مضر دانسته اما این مورد را به به کارشناسان تغذیه و متخصصین طب واگذار می کنیم . )تا بعد به سایر کارهای ضروری بپردازند .وقتی همه افراد با تعداد زیادی استکان چای خوش رنگ در دست بسوی قندان خم شده  برای برداشتن قند ،با کمال ناراحتی حتی یک حبه قند هم درون قندان نیافتند . از بس مشغله فراوان بود یادشان رفته بود کمبود قند را  جبران کنند . چای در استکان خوش قالب در سینی مسی کنگره دار زیر سایبان روی فرش، بدون وجود قند در قندان چه  حالی به انها دست داد که بیان شدنی نیست  . صحرای پیش رو با طراوت بهاری سر سبز و گسترده تا فاصله زیادی چشم اندازهای دیدنی و زیبا و نشاط آور حالت خوشایندی به افراد دست میداد . ذوق رسیدن به مکان نهایی ییلاق و دست شستن از کوچ یکی از مهمترین دست آوردهای ان بود . همه دور سینی چای حلقه زدند تا چای مورد علاقه با اتش صحرا و قوری چینی  را  یک بار دیگر تجربه کنند . در ادامه  تلاش  کار روزمره را به سرانجام رسانند . بدو ن وجود  قند در قندان شکیل و زیبا و سفید و نارنجی تو دلبرو  همه  را  شوکه ،دلسرد و به نا امیدی سوق داد . یکی یکی استکان را در سینی بجای خود بر گرداندند . چای بدون قند برای اکثر عشایر مانند پلو بدون روغن و مشک بدون آب و سفره بدون نان بود .  یا بقول دوستی مانند اب گل آلود در جوی می بود  . با هیچ شیرینی و یا مواد طعم دار  شیرین یا خود عسل قابل پذیرش و مورد قبول نبود  بغیر خود قند .به عنوان  یک ضرب المثل میگفتند چای را بخاطر ریش سفید قند مینوشند ( می خورند ) مادر خانواده محمد حسین با ابراز ناراحتی اعلام کرد بچه ها ،پاک فراموشم شد خرید قند را یاد اوری کنم . تا شما چادر نصب کنید، وسایل را در جای مناسب خود بچینید من رواج میدهم با لوک سیاه تند رو یکی از شتر بانان ( ساربانان ) را در اسرع وقت  به دهکده گراس  به  مدار 4 فرسنگی میفرستم قند خریداری کند این را قول به شما میدهم  . سینی چای در  سایبان بدون مشتری قرار گرفت و همگان از ان فاصله گرفتند . افراد به سمت و سوی ماموریت نصب چادر و چیدن وسایل رفتند امیر خان فرزند بزرگتر دست به میخکوب و کوبیدن میخ اولین طناب سیاه چادر رفت و همانطور که نیم خیز اولین ضربه را به میخ متصل به طناب  چادر می کوبید در مقابل خود سر قندی را  در میان علفزار ایستاده مشاهده کرد فریاد کشید مادر، بچه ها، قند قند .قند کله از بار  خوراکی  خورجین  مادیان به زمین در میان علفزار  افتاده است . اما تعدادی از فرزندان هیاهو  و فریاد براه انداختند که چه میگویی ، مادر خود کله قند را  کنار  گذاشته و برای شوخی هم که شده ما را می آزماید . امیر کله قند را برابری در هوا میچرخاند و ذوق زده و هورا کشان به سمت سرا ی چایخانه صحرایی   رقص کنان میرفت . همه از کارکرد مادر عصبانی که چرا قند را در دسترس و دور از چایخانه نهاده است . مادر هم جواب داد من که هنوز بار حیوان حامل قند  را باز نکرده ام که قندی از خورجین بیرون نهاده باشم بحث پیرامون قضیه قند تمام  شده  و نداشته از یک طرف و قند  در بیابان پیدا شده از طرف دیگر همه را متعجب ساخته بود و بحث در مورد چند و چون ان  بالا گرفت .مادر خانواده با صراحت و یقین گفت کله قند ابدا از ان ما نیست . حالا خدا از غیب در بیابانی به این وسعت قند را در اختیار ما نهاده ،چه فرقی میکند که مال کیست . الان هم صاحبش اینجا نیست . محمد حسین گفت نه صبر کنید ان کله قند را بیاورید تا قضیه روشن شود . امیر مجدا با شادی و رقص کله را در هوا چرخان و زیر و رو کنان تحت اختیار پدر  در دستان او گذاشت . با برسی اولیه معلوم گشت که رنگ ظاهری کله قند همسان و سفید یکدست نیست . یکرف ان کدر تر  کمی متمایل به زرد از سمت دیگر شده و دلیل بر افتاب خوردگی دارد .با برسی محل قرار گرفتن کله قند بشکل ایستاده و زرد شدن و جمع شدن علفهای دم اسبی ته کله قند در  دشت دقیقا مشخص شد که دو سه روزی از ماندن ان در بیابان گذشته . همه با تعجب گفتند در این بیابان بی نهایت وسیع چه کسی انرا حاضر و اماده برای ما قرار داده و از ان کیست . فرقی نمی کند الان که در اختیار ماست همه بسوی سینی چای سرد شده حمله ور شدند تا استکان خود را دوباره برداشته و با تحفه بیابانی خستگی دوچندان خود را رفع کنند . با قند شکن در کمر قند  کوبیدند و دو کپه و سپس چند تکه و سر انجام به حبه های نا منطم ریز و درشت در امد افراد با عجله تکه ای را بر داشتند و استکان چای را سر کشیدند . دوباره استکان ها پر و خالی شد و بقول خودشان دو بار خستگی بدر کردند . شادی جمع خانواده کامل  شد و با انرژی بیشتر به کار خود مشغول شدند . پس از فراغت از کارها جستجو برای علت رها شدن کله قند در حوالی منزل نو جای منزلگاه اقوام پیشین را مشاهده کردند که چند روز پیش از انجا کوچ کرده و کله قند را در بین علفزارهای بلند و پر پشت بطور غیر عمد و فراموشی جا گذاشته اند این هم از خوش شانسی مابود که در انتظار قندان خالی از قند حسرت  نخوریم  و خستگی روزانه در تنمان نماند . ارزش ان کله قند در ان بیابان خیلی ارزشمند و باور کردنی نبود . هرچه بود با دلایل روشن کله قند یافتنی بود اما جوانان و افراد خانواده را قانع نساخت که مال خودشان نبوده است . همه چیز گم میشود الا کله قند به این اندازه قابل رویت . اما یک چیز مهم و قابل توجه این بود که نگذاشت ان سینی و استکانهای چای خوش  اب و رنگ و بو   با مزه بیهوده دم شود و دور ریخته شود . و سر انجام در وقت طلایی به فریاد خسته گان خانواده محمد حسین رسید . خاطره پیداشدن کله قند به یکی دیگر از خاطرات عجیب و غیر قابل باور و تکرار نشدنی در اخرین قدم به هنگام  ورود  آن خانواده به ییلاق اضافه شد . تا مدتها بجای ضرب المثل لنگه کفش در بیابان غنیمت است جای خود را به کله قند در بیابان غنیمت است جایگزین شد  گفتنیست تا قبل از تاسیس و  افتتاح کارخانه قند مرودشت  1319کله قند  های بلژیکی معروف حدود 135 سال قبل رایج و مورد استفاده بود  بنام قند چاپ سیاه  بلژیکی رایج و مورد استفاده بوده است که بذر اصلی چغندر ان را از کشور اروپایی بلژیک آورده شده و در مزارع حوالی تهران ان روز کشت و در کارخانه قند همانجا به قند تبدیل،سپس برای مصرف سراسری توزیع میشده است . از قرار معلوم گفته شده اندازه قالب  قند بلژیکی کوچکتر از قند مرودشت بوده است .  بر قرار  و سلامت باشید   

 




به نام خدا

هزار داستان:

از تو زایم بتو خندم

تاریخ نگارش و تدوین 3/8/99


طبق معمول کم و کاستی ها را چه خواسته و ناخواسته ببخشید !

دو دانش آموز روستا زاده به قصد ادامه تحصیل و گذراندن تحصیلات دبیرستان به یک شهر دور از ولایت خود مهاجرت و سفر کردند . از ابتدای ورود به شهر و دیدن مظاهر پر زرق و برق که تاثیر فراوان بر آنان گذاشته بود بکلی تغییرات اساسی در روند زندگی روزمره ایجاد کردند . در مدت کوتاه اقامت در محله ای فقیر نشین دست به اقدام جدی تر زدند و محله خود را تغییر دادند . واز ان محله به محله ثروتمندان و ساختمانهای گران قیمت در لابلای قشر مرفع جامعه منزلی اختیار و اجاره گرفتند . در این مدت در برابر همسایگان و کسبه  بازاریان و مردم محله و نزد دکان داران هم جوار بر حسب توافق دو نفره  چنین وانمود کردند که ما از اهالی ثروتمند و والا مقام منطقه روستایی هستیم که کسی بر گرد ما هم نمیرسد . پدر  ما کارخانه دار و از اهالی محترم و پولدار است که در محلات  دور و نزدیک لنگه ندارد و از این قبیل شعار های تهی و گزافه گویی های اغراق امیز در گوش دوستان و همکلاسی ها پیوسته می خواندند و  سعی بر بالا بردن رتبه و مقام و درجه خود و خانواده بودند .ما در  مرتبه و جایگاه اجتمایی  بی نظیر  هستیم . در تظاهر  مقام خانوادگی خود  را مرتب افزایش میدادند . علاوه بر شعار با ولخرجی های بیمورد و اسراف در میان هم سن و سالان خود در تفریحات و سفرهای درون و برون شهری و پارک و سینما و در سالن های پذیرایی به قصد نهار وشام همراه با دوستان و همکلاسی ها خرج های بی اندازه راه انداخته بودند و کاری هم به منبع نا توان مالی خانواده نداشتند . دو برادر یکی کوچکتر ازدیگری   بود ، مرتب برادر بزرگتر را تهدید به تحریم مالی و پول تو جیبی خورد و خوراک و سینما و گردش در شهر می کرد  و  با حرف های بی اساس و  تحمیل بر او ضمن  جلوگیری از لو دادن وضع خانواده گی  خود   باید رعایت اصول یاد آوری شده را دقیقا بجا آورد، والا از خیلی چیزها محروم خواهد شد   . او بنا چار بمانند موم در دستان برادر کوچکتر میچرخید و کاملا انعطاف پذیر و مصلحت اندیش به چیزی بجز سخنان برادر کوچک خویش در مورد چیز دیگری سخن نمی گفت . از بی رونقی زندگی واقعی خانواده و در آمد ناچیز و اندک پدر برای گذران زندگی به او اخطار میداد که در صورت همراهی نکردن با وی، تمام هزینه های  مورد احتیاج در زندگی شهری   رااز او دریغ خواهد کرد . مدتی سپری شد و اوضاع مالی ان دو برادر ته کشید .اما تا رسیدن چند روزه پول از خانواده در روستا باید صبر میکردند. بلکه با رویه پیشگرفتن و شعار  دادن وضع خوب زندگی جور در نمی آمد ناچارا دست به قرض از کانالهای دیگر زدند تا ان وضعیت را همچنان حفظ و جبران  کنند . دوباره ادامه ولخرجی بی حساب و کتاب رتبه و مقام پوشالی خانوادگی خود را بظاهر در انظار مردم و کسبه و دوستان مدرسه را همچنان ثابت قدم در زندگی جلوه دادند . تا کی این وضع ادامه خواهد یافت بستگی به سرازیر شدن پول و وضع مالی چند باره از خانواده خود بستگی داشت . با وصف خود دوستان فراوانی دور و بر خویش جمع میکردند . اگر مجال داشت کل شهر را به شام و ناهار همیشگی دعوت میکرد . باید نزد همگان در این تفکر داشتن مال و منال کافی محبوب و در سطح عالی بنظر بیاید . در تفکر اضافه کردن رتبه خانوادگی بسیار مصر  بود و هر گز دست بردار نبود . با سفارش مبلغ پول درخواستی بیشتر از  خانواده ، بخصوص  پدر مرتب پول طلب میکرد. پیام داد که زندگی در شهر هزینه فراوانی دارد پدر جان کوتاهی نکن . بیچاره پدر و مادر و خواهران زحمت کش از آنطرف برای اعضای خانواده در غربت غصه میخوردند و نگران خواب و خوراک و آنها بودند . اما از سویی خانواده خوشحال از ادامه تحصیل فرزندان خود و نیل به پیشرفت انها از هیچ تلاشی در راه زندگی و تحصیل انها کوتاهی نمیکردند . از نظر مالی انها را مرتب در هر وضعیتی حمایت میکردند . تا با تحصیلات عالیه برسند و کمک حال خانواده در اینده باشند . ولی انها در شهر به تنها موردی که توجه نداشتند درس و تحصیلات و مدرک و مدرسه بود . باری پدر در اخرین بار متوالی از درخواست انها برای پول خیلی نگران شد و تصمیم گرفت از نزدیک وضع  حال و نیاز انها را برسی و مورد توجه قرار دهد . با کلی هدایا و مواد خوراکی   ، مقداری  پول روانه شهر شد . مسیر طولانی روستا تا جاده ارتباطی را با پای پیاده طی کرد و از رودخانه گذشت و به کنار جاده ارتباطی، با شهر رسید با خودرو های گذری پس از نیم روز به شهر  مورد نظر  رسید . نشانه دقیقی از محل ست فرزندان خود نداشت . اما نشانی یک دوست قدیمی که پول برای بچه ها میفرستاد و هم طرف معامله و داد وستد او بود ،به مغازه دوست خود مراجعه کرد . او هم شاگرد مغازه را همراه او کرد تا به منزل استیجاری بچه ها برود . پس از وارد شدن بر در آن منزل انها اظهار بی اطلاعی کردند و میگفتند مدت 6 ماه است که انها از اینجا رفته اند و هیچ نشانی ازآنان   ندارد .دو باره به مغازه دوستش برگشت و شب را در منزل او سپری کرد فردا صبح بسوی آدرس مدرسه انها روانه شد چندین مدرسه را سر زد و سوال کرد اما انها گفتند چنین دانش آموزانی در این مدرسه  وجود ندارد . پس از چند ساعت شهر گردی به مدرسه دیگری رسید اما گفتند انها مدتی اینجا بودند و به مدرسه دیگری رفته اند. تعجب کرد قرار نبود مدرسه عوض کنند .در این تردید بود که چرا هم مدرسه و هم منزل   خویش را  تغییر داده اند . با جستجو وتلاش فراوان سر انجام مدرسه فرزندان خود  را پیدا کرد . یکراست خسته و عصبانی به دفتر و نزد مدیر آموزشگاه رفت . سراغ انها را گرفت و انها سر کلاس درس بودند .اجازه دهید زنگ کلاس تمام شود  . معلم در حال تدریس درس ریاضی میباشد . بعد از  زنگ تفریح آنها را صدا میکنم . با آرامش و آسودگی در حیاط مدرسه گشت و گذاری داشت تا زمان تعطیلی فرا رسید و به دفتر مراجعه مجدد کرد . مدیر انها (بچه ها ) را فرا خواند تا به خدمت پدر رسیدند . با مشاهده پدر در گوشی به او گفتند اینهمه راه  برای چه به مدرسه  آمده ی پدر !. ترا بخدا در مدرسه و حضور مدیر و معلم ها  نگو که پدر ما هستی! چرای  این را بعدا توضیح میدهیم . به بهانه ی او را به گوشه حیاط مدرسه کشاندند . انها قصد داشتند او را از مدرسه هم  خارج کنند تا بچه ها متوجه هویت  پدر شان نشوند . چون اعتقاد داشتند کسر شان و مقام انها خواهد شد .  در حالی که برای عوامل مدرسه توضیحات کامل قبلا داده شده بود و تلاش انها برای رو پوشانی موضوع شعاری انها  بیهوده بود . پدر بیچاره بی خبر از نقشه و ایده فرزندان خود آرام آرام خود را با همراهی فرزندان خود  به خارج از محوطه مدرسه رساند.  آن چیزی که بچه ها دوست داشتند اتفاق افتاد . دیگر اجازه ندادند که پدر منزل جدید و از بقیه ماجراها سر در آورد . بهر کلکی بود او را مجدا بسوی منزل و روستا ی محل زندگی راهنمایی کردند و با اطمینان به کلاس بر گشتند . پدر هم حال و هوا دستش آمده بود. با کمال  درد روحی و  ناراحتی به روستا بر گشت . با خود میگفت همه  تقصیر خودم هست با تکان دادن سر در حضور خانواده  ! در عین حال که  فصل بهار تمام شد و در پایان فصل با تمام  شدن امتحانات و گرفتن کارنامه هر گز اجازه بازگشت به شهر و مدرسه را به انها نداد . هر چه  مادر التماس میکرد چرا  بچه هایم را از تحصیل باز می داری ؟حیف است . او هم صراحتا گفت، فکر می کنی  انها بچه قصدی این همه پول از ما میخواستند،قصد تغییر منزل داشتند و  به جاهای بالای شهر تردد کنند و به سینما و دعوت مفت  مجانی مرتب دوستان خود بپردازند ، که چه بشود . همه کار میکردند الا درس خواندن بفرما اینهم کارنامه مردودی انها ،باید اینجا در مزرعه زحمت بکشند نان در اورند تا مفت پولهای  بی زبان را هدر ندهند . فهمیدی زن چرا نباید به شهر بروند . در شهر حرف هایی زده اند که من پدر از گفتن ان شرم دارم بگو بچه هایم چه کار خلافی انجام داده اند کاش کار خلاق کرده بوده اند . ببین وقتی من در مدرسه کنار انها بودم و بچه ها زیر چشمی به  ما چشم دوخته بودند . انها عیب و ننگ دانسته اند مرا پدر خود معرفی کنند . او مرا نوکر یکی از نگهبانان  منازل معرفی کرده اند اینها باید مثل . در باغ و مزرعه مردم کار کنند آدم شوند. همه زحمات و ابروی مرا دارند به باد میدهند . کار کنند و به شهر ببرند و خرج انچنانی کنند . مادر با تمام قوا به گریه افتاد راست می گوید پرهام پسرم ؟ مادر بخدا مقصر من نبودم  فرهام  مرا واداشت و تهدید کرد که اگر حرفم را گوش نکنی حتی اب و غذا به تو نمی دهم مرا مجبور کرد تا از این حرفها تحویل دوستان و کسبه محل و همسایه ها بدهم . گفت بس است دیگر ادامه نده . خدا ذلیل کند هر دو ی شما را من پول جهیزیه خواهر بینوایت را تا قران (ریال ) اخر برای پیشرفت شما فرستادم شما در ان شهر به ولگردی خود می پرداختید . برید گم شوید از روبروی من دیگر دلم نمی خواهد شما را ببینم . اخر مادر است لحظه ای بعد پشیمان از گفتار خود دوباره انها را در اغوش گرفت و از افریدگار طلب بخشش کرد توبه سر داد که چه حرفها در حق جگر گوشه هایم زدم خدایا مرا ببخش . پدر بیچاره شب و روز در مزارع مردم کار میکند شما بچه جرات در حق او جفا کردید و او را از پدری خود خلع کردید . عجب بچه های پر رویی هستید به چه جراتی این گونه رفتار کردید خجالت نمکشید از کرده نا مطلوب خود ؟ شما پسران  من . پدر نالان و گریان در این فکر است که چرا دست پروررده خودم ،مرا در نظر دیگران خوار و ذلیل و بی ا همیت شمرده اند . ایا زندگی شهری شما را به این حال و روز انداخته در حالیکه بچه های مشهدی صفر هم مانند شما برای تحصیل به شهر امده اند چرا انها چنین و چنان نشدند . هر ماه برای کمک به پدرشان عازم روستا میشوند و کار میکنند . چه مصلحتی در کارتان بود که اینهمه خود را عوضی به مردم معرفی کردید . ایا زندگی در منازل لوکس و محله های عالی شما را از راه بدر کرد یا دوستان نا باب داد میزند و  میگوید فرزندان ساده و بی غل وغش روستا یی چرا تفکر و رفتار و کردار و معاشرت خود را تغییر داده اند.به موجودات متکبر و خود خواه و درغگو و بی وجدان بدل گشته اند . سر انجام پدر با آنها اتمام حجت کرد و درجمع  عددی از همسایگان  گفت من چنین فرزندانی که پدر خود را بدون دلیل  نوکر دیگران بدانند اصلا   نمی خواهم .  موافق  بودن انها و زندگی در شهر نیستم و راضی به پرداخت هزینه و احتیاجات مالی انها نخواهم بود شما کار کنید خود دانید و با پول در امد خود به زندگی دلخواه خود بیاندیشید . قرار ما روز اول ولخرجی و باغگردی و سینما و بوستان گردی و مهمانی گرفتن بیخودی نبود. همان بهتر که اگر قرار است همین روند زندگی را ادامه دهید بیسواد باشید چون با روند سواد بیشتر خرابی به خود و جامعه  و خانواده خود تحمیل خواهید کرد . بچه ها به گریه و التماس افتادند و مرتب اظهار  ندامت میکردند و به غلط کردن افتاده بودند . تنها تنبیه ساده و اندک من در مورد شما اینست که حق و حقوق برادر و خواهران شما را به پای شما دونفر نریزم . خود قادرید کار کنید و به هر سبک زندگی که خود  دوست دارید انجام دهید . حیف پول حیف مهر و محبت حیف ابرو و هویت واقعی . برادر بزرگتر به آغوش خانواده برگشت و در کنار پدر با افتخار کار کرد و امورات زندگی خانواده بهتر به چرخش در امد اما پسر کوچکتر و به قول معروف مایه شیر  و مقصر اصلی خود را به راه زد و با ناراحتی و بغض  بسوی شهر روانه شد . هیچکدام از افراد خانواده نه  سراغش را گرفتند و نه نشانی از او داشتند که مخارج زندگی برایش بفرستند . او هم سراغ خانواده را نگرفت . سال های سال گذشت روزی فردی به روستا واردشد که خود را پزشک معرفی میکرد  به نشانی خانواده و به سراغ پدر و مادر امده بود انها از انجا کوچ دایم  کرده بودند نه پدر و نه مادر در قید حیات بود خواهران هم به خانه شوهر رفته بودند و در آن دهکده نبودند  .  اما تنها پسر بازمانده  که با عصا به سختی راه میرفت در کنج باغچه پدری تک و تنها زندگی میکرد . اشک از گونه هایش سرازیر شد انگار همین دیروز بود که نصایح پدرسرم  را به سنگ نادانی می کوبید و آخرین درس زندگی عدم خودخواهی و پرهیز از دروغ و دو رویی و زندگی ابرومندانه بدون اغراق انچه هستی خود را بنما نه انچه که باید باشی . بالاخره از ماشین پیاده شد و برادر بزرگتر و ناتوان خود را در اغوش گرفت . هر دو لحظاتی بعد جاده خاکی را که سر شار از خاطرات خوب و ناگوار زندگی همراه با غم سنگین و آزار دهنده و پشیمانی  را بیاد می اورد در پشت غبار و گردو خاک راه طولانی از دیده نا پدید گشتند و برای همیشه دهکده اجدادی را ترک کردند . ایام خوش

متاسفانه در جامعه دیروز و امروز بودند و هستند افرادی که هویت واقعی خود را گم کرده و نقش پدر و مادر را هیچ می انگارند مطابق ضرب المثل معروف می گوید انگار از دماغ فیل افتاده اند .و باز می گوید از تو زایم و به تو خندم یادش رفته که از شکم همان مادری زاییده شده و با تحمل زحمات و رنج فراوان او را بزرگ کرده و در لحظه خود شناسی او را بی مقدار و نا چیز و گاهی مورد تمسخر قرار میدهد . حتما  شما هم نمونه یی از اینگونه آدمهای  بی توجه به اولیا سراغ دارید . خداوند همه گمراهان را به راه راست هدایت فرماید !بخصوص آنان که به پدر و مادر زحمتکش جفا و ظلم روحی روا داشته اند .


در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید .




به نام خدا



سلام و درود به علاقه مندان این وبلاگ و زیر مجموعه ها  ، در صو رت عدم دسترسی به  میهن بلاگ، از طرف مسولین  ذ ی ربط به سبب مقرون به صرفه نبودن ، داستانهای  تحت عنوان هزار داستان در نشانی دیگر ادامه میابد . بعدا اعلام میگردد .
با تشکر

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تخیلات یک نیمه مهندس استخدام- Iran Download Angie هفت اقلیم عطش انتظار آموزش کسب و کار آنلاين آموزش هنر و زیبایی خانه‌ی سبز omide-mehr معلم پشتیبان