دو دانش آموز روستا زاده به قصد ادامه تحصیل و گذراندن
تحصیلات دبیرستان به یک شهر دور از ولایت خود مهاجرت و سفر کردند . از ابتدای
ورود به شهر و دیدن مظاهر پر زرق و برق که تاثیر فراوان بر آنان گذاشته بود بکلی
تغییرات اساسی در روند زندگی روزمره ایجاد کردند . در مدت کوتاه اقامت در محله ای
فقیر نشین دست به اقدام جدی تر زدند و محله خود را تغییر دادند . واز ان محله به
محله ثروتمندان و ساختمانهای گران قیمت در لابلای قشر مرفع جامعه منزلی اختیار و
اجاره گرفتند . در این مدت در برابر همسایگان و کسبه بازاریان و مردم محله و نزد دکان داران هم جوار
بر حسب توافق دو نفره چنین وانمود
کردند
که ما از اهالی ثروتمند و والا مقام منطقه روستایی هستیم که کسی بر گرد ما
هم
نمیرسد . پدر ما کارخانه دار و از اهالی محترم و پولدار است که در محلات دور و
نزدیک
لنگه ندارد و از این قبیل شعار های تهی و گزافه گویی های اغراق امیز در گوش
دوستان
و همکلاسی ها پیوسته می خواندند و سعی بر بالا بردن رتبه و مقام و درجه خود
و خانواده بودند .ما در مرتبه و جایگاه اجتمایی بی
نظیر هستیم . در تظاهر مقام خانوادگی خود را مرتب افزایش میدادند . علاوه بر شعار با
ولخرجی های بیمورد و
اسراف در میان هم سن و سالان خود در تفریحات و سفرهای درون و برون شهری و
پارک و
سینما و در سالن های پذیرایی به قصد نهار وشام همراه با دوستان و همکلاسی
ها خرج
های بی اندازه راه انداخته بودند و کاری هم به منبع نا توان مالی خانواده
نداشتند .
دو برادر یکی کوچکتر ازدیگری بود ، مرتب برادر بزرگتر را تهدید به تحریم
مالی و
پول تو جیبی خورد و خوراک و سینما و گردش در شهر می کرد و با حرف های بی
اساس و تحمیل بر او ضمن
جلوگیری از لو دادن وضع خانواده گی خود باید رعایت اصول یاد آوری شده را دقیقا بجا آورد، والا از خیلی چیزها محروم خواهد شد . او
بنا چار
بمانند موم در دستان برادر کوچکتر میچرخید و کاملا انعطاف پذیر و مصلحت
اندیش به
چیزی بجز سخنان برادر کوچک خویش در مورد چیز دیگری سخن نمی گفت . از بی رونقی زندگی
واقعی
خانواده و در آمد ناچیز و اندک پدر برای گذران زندگی به او اخطار میداد که
در صورت
همراهی نکردن با وی، تمام هزینه های مورد احتیاج در زندگی شهری رااز او دریغ خواهد کرد . مدتی سپری شد و
اوضاع
مالی ان دو برادر ته کشید .اما تا رسیدن چند روزه پول از خانواده در روستا
باید صبر میکردند. بلکه با رویه پیشگرفتن و شعار دادن وضع خوب زندگی جور در نمی
آمد ناچارا دست به قرض از کانالهای دیگر زدند تا ان وضعیت را همچنان حفظ و جبران
کنند . دوباره ادامه ولخرجی بی حساب و کتاب رتبه و مقام پوشالی خانوادگی
خود را بظاهر در انظار مردم و کسبه و دوستان مدرسه را همچنان ثابت قدم در
زندگی جلوه دادند . تا کی این وضع ادامه خواهد یافت بستگی به سرازیر شدن
پول و وضع مالی چند باره از خانواده خود بستگی داشت . با وصف خود دوستان
فراوانی دور و بر خویش جمع میکردند . اگر مجال داشت کل شهر را به شام و ناهار
همیشگی دعوت میکرد . باید نزد همگان در این تفکر داشتن مال و منال کافی
محبوب و در سطح عالی بنظر بیاید . در تفکر اضافه کردن رتبه خانوادگی بسیار مصر بود و
هر گز دست بردار نبود . با سفارش مبلغ پول درخواستی بیشتر از خانواده ، بخصوص پدر مرتب پول طلب
میکرد. پیام داد که زندگی در شهر هزینه فراوانی دارد پدر جان کوتاهی نکن .
بیچاره پدر و مادر و خواهران زحمت کش از آنطرف برای اعضای خانواده در غربت
غصه میخوردند و نگران خواب و خوراک و آنها بودند . اما از سویی خانواده خوشحال از
ادامه تحصیل فرزندان خود و نیل به پیشرفت انها از هیچ تلاشی در راه زندگی و
تحصیل انها کوتاهی نمیکردند . از نظر مالی انها را مرتب در هر وضعیتی
حمایت میکردند . تا با تحصیلات عالیه برسند و کمک حال خانواده در اینده
باشند . ولی انها در شهر به تنها موردی که توجه نداشتند درس و تحصیلات و
مدرک و مدرسه بود . باری پدر در اخرین بار متوالی از درخواست انها برای پول
خیلی نگران شد و تصمیم گرفت از نزدیک وضع حال و نیاز انها را برسی و مورد
توجه قرار دهد . با کلی هدایا و مواد خوراکی ، مقداری پول روانه شهر شد . مسیر طولانی
روستا تا جاده ارتباطی را با پای پیاده طی کرد و از رودخانه گذشت و به کنار
جاده ارتباطی، با شهر رسید با خودرو های گذری پس از نیم روز به شهر مورد نظر
رسید . نشانه دقیقی از محل ست فرزندان خود نداشت . اما نشانی یک
دوست قدیمی که پول برای بچه ها میفرستاد و هم طرف معامله و داد وستد او بود ،به
مغازه دوست خود مراجعه کرد . او هم شاگرد مغازه را همراه او کرد تا به
منزل استیجاری بچه ها برود . پس از وارد شدن بر در آن منزل انها اظهار بی
اطلاعی کردند و میگفتند مدت 6 ماه است که انها از اینجا رفته اند و هیچ
نشانی ازآنان ندارد .دو باره به مغازه دوستش برگشت و شب را در منزل
او سپری کرد فردا صبح بسوی آدرس مدرسه انها روانه شد چندین مدرسه را سر زد و
سوال کرد اما انها گفتند چنین دانش آموزانی در این مدرسه وجود ندارد . پس از
چند ساعت شهر گردی به مدرسه دیگری رسید اما گفتند انها مدتی اینجا بودند و
به مدرسه دیگری رفته اند. تعجب کرد قرار نبود مدرسه عوض کنند .در این تردید بود که چرا هم مدرسه و هم منزل خویش را تغییر داده اند . با جستجو
وتلاش فراوان سر انجام مدرسه فرزندان خود را پیدا کرد . یکراست خسته و عصبانی به دفتر و
نزد مدیر آموزشگاه رفت . سراغ انها را گرفت و انها سر کلاس درس بودند
.اجازه دهید زنگ کلاس تمام شود . معلم در حال تدریس درس ریاضی میباشد . بعد از زنگ تفریح آنها را صدا میکنم
. با آرامش و آسودگی در حیاط مدرسه گشت و گذاری داشت تا زمان تعطیلی فرا
رسید و به دفتر مراجعه مجدد کرد . مدیر انها (بچه ها ) را فرا خواند تا به خدمت پدر
رسیدند . با مشاهده پدر در گوشی به او گفتند اینهمه راه برای چه به مدرسه آمده ی پدر !. ترا بخدا در مدرسه و حضور مدیر و معلم ها نگو که پدر ما هستی! چرای این را بعدا توضیح میدهیم . به
بهانه ی او را به گوشه حیاط مدرسه کشاندند . انها قصد داشتند او را از
مدرسه هم خارج کنند تا بچه ها متوجه هویت پدر شان نشوند . چون اعتقاد داشتند
کسر شان و مقام انها خواهد شد . در حالی که برای عوامل مدرسه توضیحات کامل قبلا داده شده بود و تلاش انها برای رو پوشانی موضوع شعاری انها بیهوده بود . پدر بیچاره بی خبر از نقشه و ایده فرزندان
خود آرام آرام خود را با همراهی فرزندان خود به خارج از محوطه مدرسه رساند. آن چیزی که بچه ها
دوست داشتند اتفاق افتاد . دیگر اجازه ندادند که پدر منزل جدید و از بقیه
ماجراها سر در آورد . بهر کلکی بود او را مجدا بسوی منزل و روستا ی محل زندگی راهنمایی کردند و
با اطمینان به کلاس بر گشتند . پدر هم حال و هوا دستش آمده بود. با کمال درد روحی و
ناراحتی به روستا بر گشت . با خود میگفت همه تقصیر خودم هست با تکان دادن سر در حضور خانواده ! در عین حال که فصل بهار تمام شد و در پایان فصل با تمام شدن امتحانات و گرفتن کارنامه هر گز اجازه بازگشت به شهر و مدرسه را به انها
نداد . هر چه مادر التماس میکرد چرا بچه هایم را از تحصیل باز می داری ؟حیف است . او
هم صراحتا گفت، فکر می کنی انها بچه قصدی این همه پول از ما میخواستند،قصد تغییر منزل داشتند و
به جاهای بالای شهر تردد کنند و به سینما و دعوت مفت مجانی مرتب دوستان
خود بپردازند ، که چه بشود . همه کار میکردند الا درس خواندن بفرما اینهم کارنامه مردودی انها ،باید
اینجا در مزرعه زحمت بکشند نان در اورند تا مفت پولهای بی زبان را هدر ندهند .
فهمیدی زن چرا نباید به شهر بروند . در شهر حرف هایی زده اند که من پدر از
گفتن ان شرم دارم بگو بچه هایم چه کار خلافی انجام داده اند کاش کار خلاق
کرده بوده اند . ببین وقتی من در مدرسه کنار انها بودم و بچه ها زیر چشمی به ما چشم دوخته بودند . انها عیب و ننگ دانسته اند مرا پدر خود معرفی کنند .
او مرا نوکر یکی از نگهبانان منازل معرفی کرده اند اینها باید مثل .
در باغ و مزرعه مردم کار کنند آدم شوند. همه زحمات و ابروی مرا دارند به باد
میدهند . کار کنند و به شهر ببرند و خرج انچنانی کنند . مادر با تمام
قوا به گریه افتاد راست می گوید پرهام پسرم ؟ مادر بخدا مقصر من نبودم فرهام
مرا واداشت و تهدید کرد که اگر حرفم را گوش نکنی حتی اب و غذا به تو نمی
دهم مرا مجبور کرد تا از این حرفها تحویل دوستان و کسبه محل و همسایه ها
بدهم . گفت بس است دیگر ادامه نده . خدا ذلیل کند هر دو ی شما را من پول
جهیزیه خواهر بینوایت را تا قران (ریال ) اخر برای پیشرفت شما فرستادم شما در ان
شهر به ولگردی خود می پرداختید . برید گم شوید از روبروی من دیگر دلم نمی
خواهد شما را ببینم . اخر مادر است لحظه ای بعد پشیمان از گفتار خود دوباره
انها را در اغوش گرفت و از افریدگار طلب بخشش کرد توبه سر داد که چه حرفها
در حق جگر گوشه هایم زدم خدایا مرا ببخش . پدر بیچاره شب و روز در مزارع
مردم کار میکند شما بچه جرات در حق او جفا کردید و او را از پدری خود خلع
کردید . عجب بچه های پر رویی هستید به چه جراتی این گونه رفتار کردید خجالت نمکشید از کرده نا مطلوب خود ؟ شما پسران من . پدر نالان و گریان در این فکر است
که چرا دست پروررده خودم ،مرا در نظر دیگران خوار و ذلیل و بی ا همیت شمرده اند .
ایا زندگی شهری شما را به این حال و روز انداخته در حالیکه بچه های مشهدی
صفر هم مانند شما برای تحصیل به شهر امده اند چرا انها چنین و چنان نشدند .
هر ماه برای کمک به پدرشان عازم روستا میشوند و کار میکنند . چه مصلحتی در
کارتان بود که اینهمه خود را عوضی به مردم معرفی کردید . ایا زندگی در
منازل لوکس و محله های عالی شما را از راه بدر کرد یا دوستان نا باب داد میزند و میگوید
فرزندان ساده و بی غل وغش روستا یی چرا تفکر و رفتار و کردار و معاشرت
خود را تغییر داده اند.به موجودات متکبر و خود خواه و درغگو و بی وجدان بدل
گشته اند . سر انجام پدر با آنها اتمام حجت کرد و درجمع عددی از همسایگان گفت من چنین
فرزندانی که پدر خود را بدون دلیل نوکر دیگران بدانند اصلا نمی خواهم .
موافق بودن انها و زندگی در شهر نیستم و راضی به پرداخت هزینه و احتیاجات مالی
انها نخواهم بود شما کار کنید خود دانید و با پول در امد خود به زندگی
دلخواه خود بیاندیشید . قرار ما روز اول ولخرجی و باغگردی و سینما و بوستان
گردی و مهمانی گرفتن بیخودی نبود. همان بهتر که اگر قرار است همین روند
زندگی را ادامه دهید بیسواد باشید چون با روند سواد بیشتر خرابی به خود و
جامعه و خانواده خود تحمیل خواهید کرد . بچه ها به گریه و التماس افتادند و
مرتب اظهار ندامت میکردند و به غلط کردن افتاده بودند . تنها تنبیه ساده و اندک من
در مورد شما اینست که حق و حقوق برادر و خواهران شما را به پای شما دونفر
نریزم . خود قادرید کار کنید و به هر سبک زندگی که خود دوست دارید انجام دهید .
حیف پول حیف مهر و محبت حیف ابرو و هویت واقعی . برادر بزرگتر به آغوش
خانواده برگشت و در کنار پدر با افتخار کار کرد و امورات زندگی خانواده
بهتر به چرخش در امد اما پسر کوچکتر و به قول معروف مایه شیر و مقصر اصلی
خود را به راه زد و با ناراحتی و بغض بسوی شهر روانه شد . هیچکدام از افراد خانواده نه سراغش را گرفتند و نه نشانی از او داشتند که مخارج زندگی برایش بفرستند . او هم سراغ خانواده را نگرفت . سال های سال گذشت روزی فردی به
روستا واردشد که خود را پزشک معرفی میکرد به نشانی خانواده و به سراغ پدر و
مادر امده بود انها از انجا کوچ دایم کرده بودند نه پدر و نه مادر در قید
حیات بود خواهران هم به خانه شوهر رفته بودند و در آن دهکده نبودند . اما تنها پسر بازمانده که
با عصا به سختی راه میرفت در کنج باغچه پدری تک و تنها زندگی میکرد . اشک
از گونه هایش سرازیر شد انگار همین دیروز بود که نصایح پدرسرم را به
سنگ نادانی می کوبید و آخرین درس زندگی عدم خودخواهی و پرهیز از دروغ و دو
رویی و زندگی ابرومندانه بدون اغراق انچه هستی خود را بنما نه انچه که باید
باشی . بالاخره از ماشین پیاده شد و برادر بزرگتر و ناتوان خود را در اغوش
گرفت . هر دو لحظاتی بعد جاده خاکی را که سر شار از خاطرات خوب و ناگوار
زندگی همراه با غم سنگین و آزار دهنده و پشیمانی را بیاد می اورد در پشت غبار و گردو خاک راه طولانی از دیده نا پدید
گشتند و برای همیشه دهکده اجدادی را ترک کردند . ایام خوش
متاسفانه در جامعه دیروز و امروز بودند و هستند افرادی که هویت واقعی خود را گم کرده و نقش پدر و مادر را هیچ می انگارند مطابق ضرب المثل معروف می گوید انگار از دماغ فیل افتاده اند .و باز می گوید از تو زایم و به تو خندم یادش رفته که از شکم همان مادری زاییده شده و با تحمل زحمات و رنج فراوان او را بزرگ کرده و در لحظه خود شناسی او را بی مقدار و نا چیز و گاهی مورد تمسخر قرار میدهد . حتما شما هم نمونه یی از اینگونه آدمهای بی توجه به اولیا سراغ دارید . خداوند همه گمراهان را به راه راست هدایت فرماید !بخصوص آنان که به پدر و مادر زحمتکش جفا و ظلم روحی روا داشته اند .
داستانها ، حکایت ها ، مستند ها
-حکایت ها -و داستانهای مستند و توصیفی ایل stories
داستان کلاه** کلاهی که هر گز بسرم نرفت - باد اورده را باد میبرد
یادگار گذشته تاریخ ایران - هخامنشی و ساسانی -کرمانشاه
داستان قربان قسمت اول- اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت 1
داستان و ماجرای کوتاه اسب ربایی من - نان و نمک بچش اما شکستن نمکدان هر گز
انها ,پدر ,زندگی ,شهر ,مدرسه ,خانواده ,خود را ,و به ,را به ,بچه ها ,و در
درباره این سایت